روزای اول هردفه علاوه برمامانم دنبال اونم میرفتیم دفه سوم برگشت گف این ادا اصول چیه هی درد دارم مارو میکشونی بیمارستان همین قدر بگم دفه اخر بخاطر اون خرفش واین که شاید بازم بستریم نکنن دنبال اون نرفتیم ومنو بردن بیمارستان وبعد چند ساعت زایمان کردم تو این مدت شوهرم رفته بود دنبالش وکلی ناز کرده بود که مامانش هس به من چه که بیام
روز بعدش موقع ملاقات اومد نه جواب سلام منو داد نه مامانمو انگار نه انگار ما هستیم بچه رو برداشت عوص کنه گفتم مامان جون تازه عوضش کردیم محل نداد برد بچه رو عوض کرد وقنداق کرد مامانم دید دلخوره گف من میرم این بمونه پیشت ناراحتیش برطرف شه شاید باورتون نشه تخت کنارم خالی اومد اومد اونجا یه چدتشو گرف بعد شام اوردن شام منو خورد داشتم دق میکردم اونجا درد داشتم نمیتونستم با این رفتاراش بهش چیزی بگم تا صبح دلم تو دهنم بود اونم انگار نه انگار همراه منه دور میزد تو بخش با بقیه مینشست به حرف
ساعت چهار صبح به مامانم گفتم خودتو برسون خلاصه من مرخص شدم اومدیم خونه بعد دوروز اومد خونمون بچه رو باز کرد یکم روعن حیوانی گذاشت رو ناف بچه مامانم رفتاراشو میدید تا میومد میرف بعد بچه رو قنداق کرد دخترم نمیزاشت پاهاشو صاف کنه بچم نفسشو نگه داشته بود اینم عر میزد اون مامان نفهمت ندیده بچه لگنش کجه وقتی عرصه نداره چرا میاد بیمارستان حالا دخترم نفسشو نگه داشته بود نمیزاشت قنداقش کنه منم نشسته بودم گریه همین مدقع ها بود مامانم برگست گف چی شده اونم صداشو برد بالا که زنیکه نفهم بچه لگنش کجه