یبار برادرم یه خونه قدیمی خرید
که طبقه بالا یه حال بزرگ و اشپزخونه بود
میرفتی زیر زمین یه اتاق و حیاط بود
ساخت عجیبی داشت
پسر برادرم ۲ساله بود و همیشه میرفت رو پله اول و دوم که میخوای بری پایین بازی میکرد
بعد همیشه یه جیغ میزد
میگفتن چی شده
میگفت عمو میگه بیا کارت دارم😥😥😥
اون پایین بوده
اسباب بازی های این بچه هم همشون اون پایین بوده..همش روشن خاموش میشدن حتی اگر باتری رو در نیاوردن یکی میزاشتش رو اسباب بازی ها و روشنش میکرد
اون پایین بوده
خلاصه یروز فامیلا میان خونه برادرم
برادرم براشون تعریف میکنه مردا میگن ما میریم اتاق پایین بخوابیم جن بگیریم
میرن پایین......
میرن پایین میخوابن ۵-۶نفر بودن.و اصلا حرف نمیزدن که یارو بیاد😈😈😈😈
ساعت ۲-۳ بوده یهو صدااااای جیـــــــــــــر جیر در کمد اومده
همه اون ۵-۶ نفر فرار میکنن بجز برادر من😧😧😧😧
یهو یه زن کوچولو با اندام اسکلتی خیلی ظریف با موهای بهم ریخته قد کوتاه از کمد میاد بیرون
و میفهمه برادرم بیداره پا میزاره رو قفسه سینش
برادرمم همش با صدای بلند بسم الله میگه😱😱😱😱
تا وقتی که از بالا چند نفر میان پایین از ترس
که یارو بدو میکنه تو حیاط و غیب میشه😨😨😨
شب بعدش نیاد ب خواب برادرم....
میاد بخواب برادرم میگه تو چرا باید اذیتم کنی بیا بهت یه کادو بدم که دیگه کسی رو نیاری که منو اذیت کنه😱
یه جعبه قدیمی چوبی میده برادرم برادرم بازش میکنه میبینه زاخلش ۵-۶تا حیوون هست که نامشخصه که چیه
جــــــــن میگه اینا بچه های من هستن گناه دارن باید مواظبشون باشی😕😕😕😕
بعد چند سال برادرم خونه رو میفروشع ب یه زن و مرد جوون
اونا بعد چند وقت زنگ میزنن میگن زن من بارداره تروخدا تو خونت چیزی بوده یا زن من دیوونه شده
خیلی اذیتمون میکنه تروخدا بگو اینجا چی داره😱😱😱😱