این داستان نیست کاملا واقعیه واسه دختر خالم اتفاق افتاده :
دختر خالم با شوهر و بچه ش تو راه مسافرت نمی گم کجا البته
دم صبح که میشه میبینن وسط بیابون یه مسجد هست به اسم ابوالفضل شوهرش میگه خوبه اینجا نماز بخونیم و بریم شاید دیگه نتونیم بیاستیم تو راه
دختر خالم میره زنانه وضو بگیره شوهر و پسرشم میرن مردونه دختر خالم می بینه چندتا خانم قد بلند و سفید با چشمای ریز دارن وضو میگیرن بهشون میگه خانم اینجا پیش نماز داره یکی از خانما برمیگرده و فقط نگاش میکنه و سرش رو به نشونه ی بله تکون میده
دختر خالم وضو میگیره و میره داخل مسجد می بینه وای که چقدر تاریکه و یه حالت خاصی داره پیش نمازشونم وایساده و بقیه پشت سرش ولی صدا از کسی نمیاد دختر خالم میگه من نمازم رو فرادا خوندم و اومدم بیرون به شوهرم گفتم بریم میگه یه متر هنوز فاصله نگرفته بودیم آز مسجد به شوهرم گفتم اینا یه جوری نبودن شوهرش گفته چرا پیش نماز اصلا صداش در نیومد از هر کسم سوال میکردم جواب نمی داد میگه یهوسرمون رو برگردوندیم دیدیم مسجد نیست خلاصه از ترسشون پا رو می میزارن رو گاز و تا شهر خودمون توقف نمیکنن
کسی داستان واقعی داره بگه لطفا فقط واقعی باشه