بازم معجزه دیدم.
من تا سن ۱۸سالگی اصلا به پسر فکر نمیکردم اهل دوستی و کارای مثبت ۱۸و اینا نبودم اصلا.اما بعدش توی یک مراسمی با یه پسر توی فامیل اشنا شدم و رابطه تلفنی شکل گرفت.بعد از یکسال با خانواده داییم رفتم مسافرت منزل یه فامیل مشترک من و اون اقا...وقتی فهمید اونجا هستم خودشو رسوند و شب هم موند.
من و دختر داییم توی اتاق خواب بودیم و من داشتم باهاش چت میکردم.ساعتها چت کردیم و یه لحظه دیدم دیگه جواب نمیده سرمو چرخوندم سمت دیدم بالای سرمه و اومده که....
دخترداییم ساعتها بود خواب بو و هردو میدونستیم خوابش بشدت سنگینه اما باورت نمیشه دقیقا همون لحظه که این اومد بالا سرم دختر داییم شروع کرد به حرف زدن و خندید.انگارذکه کاملا بیداره.اونم یه پا داشت یه پا دیگه قرض کرد و فرااااار.
برای منی که حتی دست یه پسر به دستمم نخورده بود معجزه بود.
چون قرار هم نبود شوهرم بشه.
خداروشکر.
فرداش برا دخترداییم تعریف کردم گفت من تو عمرم یه بارم تو خواب حرف نزدم و بخندم.