داستان زایمان
اخرای هفته 36بودم یادم چهارشنبه 11دی 1398بود رفتم بهداشت برای مراقب نی نی ولی اون روز چند قدمی راه رفتم احساس درد توی وژانم کردم اومدم خونه روز بعد صبح وقتی رفتم سرویس یه لک قهوهای خون دیدم من بااینکه سنم کمه 19ساله خیلی ریلکس اومدم به مامانم وخاهرام گفتم وقتشه دیگه ولی استرس اینو داشتم که خیلی زوده برا زایمان ولی چون امپول برای تکمیل ریه های نی نی زده بودم زیاد جای نگرانی نبود انقباضاتم شروع شده بودن ولی این دفعه برعکس دفع پیش میگرفت و ول میکرد ولی کم بودونا منظم به شوهرمم زنگ زدم بیاد ساعتای 6بعد ازظهر هر نیم ساعت یه بار میگرفت ساعت 9شب شوهرمم اومد چون من نمیخواستم زود برم بیمارستان وایستادم تا دردام زیاد شد 12شب تا 3تحمل کردم ساعت 3که رفتم بیمارستان اول سن نی نی رو حساب کردن اولین روزی بود که وارد 37میشد گفتن مشکلی ندارید یه خانم پرستار خوش اخلاق اومد معایعه کرد وگفت 2 فنگیری و نمی تونیم بستریتون کنیم باید 4باشی برو پیاد روی ولی من رفتم خونمون دردام خیلی شدید شده بود ساعت 7صبح دیگه غیر قابل تحمل بود بالا هم میآوردم یادمه بارونم میومداورژانس اومد دنبالم دوباره رفتم بیمارستان ومعاینه 4.5بودم بستری شدم بیمارستان خلوت بود من تنهای تنها خواهرم اومد برای یه ساعت پیشم آنقدر دردام دیگه شدید شده بود که چیزی نمیفهمیدم ولی از ساعت 7خیلی خوب پیش میرفتم ونفمیدم کی ماما کیسه ابمو پاره کرده تقریبا ساعتای 9و15دقیقه صبح بود که ماما اومد پیشم وگفت فول شده همه ریختن سرم ولی ماجرا از اینجا تازه شروع شد هرچی زور میزدم از بچه خبری نبود دکترم تو راه بود صداشون می یومد که میگفتن فوله ولی بچه گیره نمیاد با دستگاه ریسکش بالایه. دکتر گفته بود آمادش کنین برا اتاق عمل اومدن لباس برام پوشیدن دکترم رسید اونم شرایمو یه برسی کرد و گفت ببرینش اتاق عمل منم الان میام منکه دوست داشتم زار زار گریه کنم با اون همه درد وسختی اینم نتیجش حالا سختی کار جایی بود که میگفتن زور نزنی ضربان قلب بچت افت کرده تا به اتاق عمل رسیدیم مردم و زنده شدم ولی بهترین جاش اونجا بود که آمپول بی حسی زد همچی تموم شد و من آروم منتظر گریه دخترم شدم ساعت 10و7دقیقه صبح صداشو شنیدم ودیگه همچی تمام شد خیلی لحظه قشنگیه منو دخترم سالمیم الان 8ماهشه ماشاالله