چهار پنج سالم که شد خواهر بزرگم تو چهارده سالگی ازدواج کرد
و این برا منی که پوشکم و خواهرم عوض میکرد ینی مرگ
حتی وقتی میرف پیش نامزدش نمتونسم موهام و ببندم و بازممممم افسردگیم بد تر شد
با خواهر دومیمم که رابطه خوبی نداشتم
مامانم واسمون لباس که میخرید باید میذاشت تولونه مرغا بعد چن روز میپوشیدیم و نباید لو میدادیم که نوئه
که نکنه بابا کتکمون بزنه
گذشت و من رفتم مدرسه
با اینکه ذااتاااا آدم شیطونیم تو مدرسه افسرده بودم و در حد معمول
اون سال مادر بزرگ مادریم مرد
و من پیش دبستانی بودم
عاااشق مدرسه
دیگه کلا از طرف مامانمم رها شدم
چندین روز مریض بودم و اصرار که برم مدرسه
حتی تو تشییع مادر بزرگم معلمم دستم و گرفته بود
چقد بد بود
همه جیغ میزدن و هم و بغل میکردن
و من تمام سعیم و میکردم که اشکم نریزه
چون بابام همیشع میگف گریت و بخور😂😂😂
(آخه این چه منطقیه پدر من؟چجوری بخورمشششش؟)