2777
2789
عنوان

یکی بیاد من و دلداری بده😆

| مشاهده متن کامل بحث + 1703 بازدید | 126 پست

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

آقا پای ما رو عمل کردن و خوب شدیم

ینی چن بار عمل کردن

و خدایی هم مامان هم بابام همه اعضای خانواده و فامیل واسم زحمت کشیدن و دمشونم گرم

مامانم میگف بابات خیلی غصه میخورد

(میترسید رو دستش بمونم😅)

تعریف از خود نباشه بچه خیلییی نازی بودم الان عکستم و میبینم میگم جیگر کی بودم منن؟چی بودم و چی شدم

آقا من دیر راه افتادم و خواهرم اینا که خدا بهشون سلامتس و عمر با عزت بده با وعدا مسافرت مامانم انقد من و دنبال خودشون کشیدن تا راه افتادم

شدم عزیییییز همه و دختر شیطونی بودمااا

همه دوستم داشتن

و میگفتن از همه بامزه تر و خوشگل تره


و تو آخرین ناجی خودت خواهی بود...                

زبوووون بسیار درازیم داشتم و دارم

ولی همیشه تو ذوقم میزدن😂

تو دوره بچگی من اوضاع افتضاح بود

بابام مامانم و دوس نداش

همششش دعوا

کتک 

حرف بد

و منم خب بچه بودم دیگه

مثلا بابام یهو قاطی میکرد

میزد همه و 

یبار یادمه خیلیی کوچولو بودم 

بابام بهم گف در و ببند و من نبستم

و بهش نگاه کردم

اونم زد تو گوشم که چرا من و نگاه میکنی و در و نمیبندی

منم از ترس جیش کردم تو خودم

اونم من و گذاشت تو تشت و پرتم کرد تو حیاط

خدا رحمممم کرد نیافتادم و نمردم

هنوزم لرزیدنام یادمه

خیلیییی از بابام میترسیدم و به مامانم وابسته بودم

و تو آخرین ناجی خودت خواهی بود...                

بچه ها اگ کسی هس که خدایی نکرده با حرفام ناراحت میشه و انرژی منفی میگیره خواهشااا نخونه

چون من اصلا دوس ندارم کسی و ناراحت کنم

و تو آخرین ناجی خودت خواهی بود...                

از بچگیم چیزی نفهمیدم

ینی همش دنبال مامانم بودم که با بابام تنها نباشم

خیلییی برام ترسناک بود

حرف نمزدم اصن وقتی بود

همش یادمه وقتی دعوا میشد چقدرررر میلرزیدم و چاقو و کمربند و قایم میکردم

بعد مامانمم بهمون وابسته بود

بابام نمذاشت وقتی میرع قهر ما رو با خودش ببره

و من خیلی میترسیدم اون موقع ها

چه گریه ها که نکردم

ولی جلو بابام میترسیدم

یبار یادمه بابام کشو و شکونده بود

من میرفتم توش و لباساش و بو میکردم و گریه میکردم

خواهرم باهام بازی میکرد

ولی من مامانم ومیخواستم

میترسیدم بگم به کسی

فقط تو خودم بودم تا مامانم برمیگشت

اصن نمتونم اون لحظات و تصور کنم

حتی الانم گریه میکنم 

و تو آخرین ناجی خودت خواهی بود...                

چهار پنج سالم که شد خواهر بزرگم تو چهارده سالگی ازدواج کرد

و این برا منی که پوشکم و خواهرم عوض میکرد ینی مرگ

حتی وقتی میرف پیش نامزدش نمتونسم موهام و ببندم و بازممممم افسردگیم بد تر شد

با خواهر دومیمم که رابطه خوبی نداشتم

مامانم واسمون لباس که میخرید باید میذاشت تولونه مرغا بعد چن روز میپوشیدیم و نباید لو میدادیم که نوئه

که نکنه بابا کتکمون بزنه

گذشت و من رفتم مدرسه

با اینکه ذااتاااا آدم شیطونیم تو مدرسه افسرده بودم و در حد معمول

اون سال مادر بزرگ مادریم مرد

و من پیش دبستانی بودم

عاااشق مدرسه

دیگه کلا از طرف مامانمم رها شدم

چندین روز مریض بودم و اصرار که برم مدرسه

حتی تو تشییع مادر بزرگم معلمم دستم و گرفته بود

چقد بد بود

همه جیغ میزدن و هم و بغل میکردن

و من تمام سعیم و میکردم که اشکم نریزه

چون بابام همیشع میگف گریت و بخور😂😂😂

(آخه این چه منطقیه پدر من؟چجوری بخورمشششش؟)

و تو آخرین ناجی خودت خواهی بود...                

هر چی بزرگتر میشدم بد تر میشدم

هیچی از بیان احساسات بلد نبودم

مهر ندیده بودم

البته بگم که مادرم که خدا بهش سلامتی بده واسم چیزی کم نذاشت

اما من خیلی ضعیف بودم

شبا از ترس تو بغل مامانم مبخوابیدم و اگه بغلم نمکرد گریه بی صدا میکردم

اونم دلش میسوخت

تا اینکه واسم تخت گرفتن

دو نفره بود یه ورش خواهرم یه ورش من

من لبه میخوابیدم

بچه ام بودم

مامانمم یهو دیگه بغلم نمکرد

منم دیگه داشتم میمردم

اون موقع خالم مرده بود فک کنم

دقیق یادم نیس

من حس میکردم یکی بالا سرمه و جرات نداشتم نگاه کنم

همش تصورم یه داستانی بود که مامانم تعریف میکرد

خواهرمم زود خواب میرفت و من تا بخوابم میمردم و زنده میشدم ینییی

از ترس عرق میکردم و انقد نفس نفس و گریه تا خوابم ببره

به هیشکیم نمگفتم

و تو آخرین ناجی خودت خواهی بود...                
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز