پنج سال باهم بودیم از دو شهر متفاوت و تقریبا دور و قصدمون ازدواج بود
اولاش خیلی خوب بود ولی یهو بی منطق ،عصبی و خودخواه شد
خیلی باهاش راه اومدم خیلی از جاها شخصیتم خورد شد اما چون دوستش داشتم تحمل کردم ب جایی رسیدم ک با عقل و قلبم درگیر بودم و آخرش تصمیم گرفتم ازش جدا شم و بعد از آخرین دعوامون دیگه جوابشو ندادم اوایلش عصبانی شد ک چرا جوابشو نمیدم و حق ب جانب برخورد کرد بعدش دوبار بیخیالم شدو بلاکم کرد منم ی جورایی داشتم کنار میومدم با نبودنش ولی بار آخر بعد از یک هفته دوباره پیام دادو اینبار غرورشو کنار گذاشتو گفت ک بدون من نمیتونه گفت دو روز دیگه میخواد بلیط بگیره و بیاد ب دیدنم و من بازم جواب نمیدادم چون فک میکردم دروغه
ولی امروز اومد و من نرفتم پیشش و همچنان جوابشو ندادم بعد از دوساعت بلیط گرفتو برگشت...
اون آدم مغرور چهارده ساعت راهو کوبیدو اومد ب دوستام رو زد بهم التماس کرد ک باهاش حرف بزنم اما من...
من بعد از یک ماه سکوت فقط بهش پیام دادم ک نمیخوامت...
من شکستمش...
و میدونم ک تا آخر عمرم حسرت اینو میخورم ک چرا امروز حداقل نرفتم ببینمش و حرفشو باور نکردم...
دلم داره میترکه