2777
2789

یه نفره هست یه مدت کوتاهی باهم بودیم همکلاس بودیم ولی خیلی وقته همو ندیدیم. هی پیام میده میتونی بیایی بیرون ببینمت . میگم نمیتونم بیام برا چی میخای منو ببینی؟؟ میگه نیمیخای بیایی پس بیخیال . نه حرف میزنه نه هیچی فقط میگه یه سر بیا بیرون. الان یه سال پیش گفت من نرفتم بعد تو ماه رمضون گفت نرفتم رفته تا الان بازم نرفتم. ب نظرتون برا چی به مدتای طولانی هی میگ بیا ببینمت!! میگه اگه بیایی از نزدیک میگم چرا میخاستم ببینمت

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

همراه شما با۲۰ نفر دیگم تو رله

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!

متاسفم ولی هر موقع تنها میشه میاد پیام میده بیا بریم بیرون تا دلی از ...در بیاره 😔

این همونی هست که به مرور چیز های بدی ازت درخواست می‌کنه 😔

آرزومه برم تیم ملی و مربی رزمی بشم...عاشق شعر و ادبیاتم و با نوشتن و خوندن آروم میشم...با کسی کاری ندارم اگر کاری با من نداشته باشن :) 

هر از چند گاهیی یادت میفته و خبرتو میگیره میگه شاید اومد و دیدمش هر باررک نمیری بیخیال میشه تا دوباره وی یادش بیفتی دوباره ....

یا بلاکش کن یا شمارتو عوض کن هر چی هست دنبال کار خیر نیس باهات که

مرداب از رود پرسید چه کردی ک زلالی رود جواب داد گذشتم....
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز