وقتی ازدواج کردم مجبور شدم پیش خانواده شوهرم زندگی کنم از روز اول خیلی باهام بد بودن چون غریبه بودم راضی نبودن ولی من تو یه اتاق که بهمون دادن زندگیم میکردم کاریشون نداشتم شوهرم هم پیش پدرش که پیمون کار بود کار میکرد ولی پولش وسیله میخرید میداد به مادرش میگفت میخوام منت نذارن سرم.بعد یه هفته باهام راحت شدیم خواهر کوچیکش خیلی با من خوب بود یه روز فقط من و خواهر کوچیکش خونه بودیم خواهرش رفت حموم بعد رفت سر کار که من تنهابودم مادرشوهرم اومد رفت حموم شروع کرد به فحش من و مادرم گفت چرا مایع سفید کننده ریختی مگه میخواستی پول بدی بیخیالی گفتم من اصلا حموم نرفتم ولی تا خونست فحش داد شب دخترش اومد گفت که پیش من ریخت