بگذارید یک مثال بزنم براتون. یک خانم پنجاه ساله ای رو میشناختم که یک دختر و پسر داشت. این خانم با همه فامیل شون درگیری فیزیکی پیدا کرده بود. داماد، برادر، خواهر، مادرشوهر و ... . با مادر و پدر خودش هم که نمیتونست کتکشون بزنه، قهر بود.
دخترش هم کمتر، اما شخصیت فضول و دردسرسازی داشت.
بعد یک مدتی پسرش عاشق شد و گفت میخواد ازدواج کنه. ما با خودمون فکر کردیم بیچاره اون عروسی که میخواد و بیاد توی ساختمون این مادرشوهر بشینه. حتما از روز اول کتکه رو خورده.
اما این اتفاق نیفتاد. کی فکرش رو میکرد که کسی حریف این خانمه بتونه بشه؟
این عروس تنها یک سیاست داشت. با هیچکس صمیمی نمیشد.
هیچوقت روز عروسیش رو یادم نمیره وقتی خواهرشوهرش وسط داشت باهاش میرقصید و بهش لبخند میزد، عروس مثل یک تکه سنگ فقط نگاه می کرد. بعد چند دقیقه رقصیدن هم رفت نشست کنار همسرش.
هر کس هم رفت بهش تبریک عروسی بگه فقط نگاه کرد، بدون لبخند و فقط سرش رو یک تکون مختصر میداد.
چند وقت که از عروسیشون گذشت، یک خانمی از مادرشوهرش پرسید عروست چطوره؟ گفت خوبه، فقط معاشرتی نیست. خواهر شوهرش هم یکبار گفت با هم خیلی خوبن، اما من هر کار میکنم با هم بجوشیم، با ما نمیجوشه.
همین و تمام.
شاید فکر کنید نه اینجوری هم خوب نیست و دیگه خیلی سرده. اما من میخوام ازتون بپرسم خوب بود میگفت و میخندید و هر روز درگیری و کتک کاری داشت با این خانواده و هر روز مینالید و مریضی اعصاب می گرفت؟؟؟؟