خوب شد این تاپیکو زدی دلم خیلی گرفته بود از شرایطم
الان که این چیزای تو تاپیکو خوندم یکم آروم شدم دیدم آدمای مثل منم هستن
منم از عید تا حالا تصمیم گرفتم دیگه کاری بهشون نداشته باشم البته دوبار به اصرار شوهرم مجبور شدم برم
دوماهی یبارم مامانم زنگ زده حالمو پرسیده ولی به خاطر حرفایی که زدن و کارایی که جلوی خانواده شوهر برام نکردن دلم ازشون باز نمیشه
داغش رو دل آدم میمونه هروقت یادم می افته گریم میگیره که چرا دوسم ندارن ولی چه میشه کرد خودمو سرگرم میکنم با چیزای دیگه