اول از همه اینو بگم ک خاهش میکنم قضاوت نکنید اومدم راهکار بگیرم کمکم کنید وکسی ک خوشش نمیاد مجبور نیس تو تاپیکم بیاد🤫واینک من چون خیلی عاجزم و دارم زجر میکشم ب اینجا پناه آوردم ب شما ها خیلی سردر گمم نمیخام زیاد حرفامد کش بدم کوتاه ومختصر میگم شما بگید چ خاکی بریزم رو سرم
من الان یازده ساله ک ازدواج کردم و۲۶ سالمه و ی پسر ده ساله دارم من قبل اینک باشوهرم ازدواج کنم با پسر خالم ک ی سال ازم کوچیکتره خیلی همدیگرو دوست داشتیم البته من سنم کم بود و فقط دوستانه دوسش داشتم و در این مورد ب چیز دیگه ای فکر نمیکردم ی چیزایی بینمون بود نگاه هاومحبت هاو توجه های زیادی درسته پسر خالم ی سال ازم ک وچکتر بود ولی درک خیلی بالایی از خیلی چیزها داشت حتی از من بیشترولی من غرق در کودکی بودم و چیزی حالیم نبود اونموقع تااینک شوهرم اومد خاستگاری و من بی بهونه توعالم بچگیم قبول کردم بعد عقدمون ی سال نامزد موندیم چون سنم کم بودی روز ک خونه خالم مهمون بودیم متوجه رفتار خیلی سنگین وخشک پسر خالم شدم بهم بر خورداز دختر خالم پرسیدم با تمسخر گفت هیچی ولش کن زده ب سرش خر شده بعدا خودش خوب میش نتونستم این بی محلیشو تحمل کنم رفتم ازش پرسیدم خیلی جدی و عصبی با داد بهم گفت بگو ببینم کی مجبورت کرده با ی پیر مرد ازدواج کنی یعنی انقدر مجبوور بودی( آخ من ناپدری دارم این حرفش بخاطر این بود) من خشکم زد گفتم کسی مجبورم نکرده خودم خاستم چ ربطی ب تو داره ک برام قیافه میای ب توام باید جواب پس بدم یهو از جاش پرید ومحکم در اتاقو کوبیدورفت بیرون اونموقع نمیفهمیدم منظورشو چون واقعا ب چشم دوست بچگی وهمبازی میدیدمش چون باهم بزرگ شدیم روز عروسیمون هیچوقت یادم نمیره وقتی از تالار بیرون میومدم سوار ماشین شم ی لحظه زیر تور عروسی چشمم بهش خورد ازبس گریه کرده بودچشاش کاسه خون بود
خیلی دراز شد ببخشید پست بعدی میذارم بقیشو لطفا صبر کنید