خاطرات یک اتیشی در دوران عقد:
عاغا ما رفته بودیم خرید با کل خانواده شوهری...بعد اینا رو پیچوندیم و رفتیم خونه حالا عالیجناب داشت مرزامونو از تنم در میآورد انقد هیجانی بود لباسارو هر کدوم ی طرفی پرت میکرد حالا بیکینیم پرت کرد رفت گیر کرد ب لوستر گف بیخیال تموم شد میارمش پایین...عاغا چشتون روز بد نبینه همین وسطا بودیم ک صدای کلید در اومد من لباس اونو اون لباس منو یجوری حالا لباس پوشیدیم....ولی اون ماهواره ی لامصبم همون بالا گیر بود😭😭البته ما طبقه بالا بودیم...باعجله رفتیم پایین که دو نشه...پدر شوهرم رفت بالا بخوابه همین ک از خواب بیدار میشه میبینه یه بیکینی قرمز خوشگل به لوستر وصله فک کرده مال مادر شوهرمه با این روش یعنی بهش خط میده که امشبو آررررره...اون شبو این دوتا کفتر ب لطف بیکینی من حالشو میبرن ولی فرداش مادرشوهرم آورد ماهوارمو پس داد آبروم رفت...گفت شستیش دیگ ننداز رو لوستر🤣🤣🤣🤣🤣🤣🥴🥴🥴🤧