این داستان رو تو یه تاپیکی تعریف کردم خودم خندم گرفت گفتم برای شماهم تعریف کنم 😂 البته من از اینایی هستم که بانمک ترین چیزا رو به بی نمک ترین حالت ممکن تعریف میکنم حالا شما بخندین دلمو نشکنین😂
این مال خیلی سال قبله.
ما یه خانواده خیلی سنتی داریم. شاید یکی دونفر فقط تو طایفه ما خونه ی آپارتمانی داشته باشن، همگی خونه های حیاط دار تو محله های قدیمی. خونه ی پدری من تمام فرش هست و کلا رو زمین میشینن یا غذا میخورن. مبلمان و میز غذاخوری حالت دکوری داره و بی استفاده ست. اونموقع اصلاا مبل نداشتیم.
نه فقط ما، هیچکس تو خانواده مبل نداشت.
دختر خالم که ازدواج کرد خانواده شوهرش مبل داشتن، یه مدت بعدش هم خالم اینا مبل خریدن.
خلااصه دوماه بعدش دخترخالم اومد خونه ی ما.
مامان من یه گلخونه داره که به پذیرایی باز شده و ورودی گلخونه کمی بالاتره و حالت پله یا طاقچه داره.
دختر خالم مستقیم رفت نشست اونجا و پاهاشو آویزون کرد😂😂😂😂گفتیم عه ریحانه چرا اونجا نشستی؟ بیا بشین بالا
گفت نه مرسی من عادت ندارم رو زمین بشینم😂😂😂😂😂😂😂
عادت نداشت 😂😂
فقط دوماه بود😂
طفلکم تازه عروس بود. تصور کنید با روسری ساتن و کیف ورنی و مانتوی عروسانه روی اون پله ی کوتاه نشسته بود و پاهاش تا شده بود🤭😂
چند روز قبل در حالیکه رو فرش چرخ میخورد و با بچش نقاشی میکشید بهش گفتم ریحانه یادته عادت نداشتی ؟😂 کلی خندیدیم.