قبلاه چقدر آرزوم بود منوببره بیرون وقتی حتی یه گل سرمیخرید برام خوشحال میشدم بخدا میپریدم بالاازخوشحالی
انقد نبرد و نخریدونکرد برام انقد منوتنهاگذاشت رفت خونه مادرشو خواهرش بارداریبودم روزای آخربارداریم منوتنهامیزاشت میرفت خونه فامیلاش مهمونی
چقد گریه میکردم چقد غصه میخوردم
اما الان دیگه اونه که میگه بیابریم بیرون من نمیرم باهاش