بعدش رفتم اتاق عمل و بیهوش شدم و چشمامو باز کردم و یادمه همش میگفتم اقای دکتر بچم سالمه ؟؟ دکتر گفت بله ، مثل دیونه ها بازم پرسیدم، دکتر گفت بله بله
اخه هنوز خودم بچمو ندیده بودم.
شنیده بودم که دعای زن زائو مستجابه،
اول از خدا سلامتی شوهرمو بچه و خودمو خانوادمو خواستم بعدش هم برای یکی دونفری که بهم گفته بودن برام دعا کن، دعا کردم،اخر سرم گفتم خدایا مادرشوهرم اینا رو هم واگذار میکنم به خودت که اینهمه چشمامونو گریون کردن،
منو بردن تو بخش و مامانم اومد کنارم یهو حالم خراب شد و پرستارو صدا زد و اومدن بهم امپول ارامبخش و ... زدن
بهتر شدم و مامانم گفت مریم خدا بهت یه دختر خوشگل داده.
گفتم کو پس؟!
گفت الان پرستارا میارنش
اوردن و مامانم گذاشت بغلم و منم خیره به دخترم و چسبوندم به خودم
و از بغلم در نمیاوردمش ، مامانم میکفت یکم بده بزارم سر جاش یا بغل خودم، تو بخیه داری نمیشه که یکسره بشینی اما دلم نمیومد از خودم دورش کنم
...
ساعت ملاقات شد و همه فامیلام اومدن دیدنم و از مامانم میپرسیدن پس خانواده شوهرش کوشن
اخه ما هر چی تا حالا شده بود به کسی نگفته بودیم و پنهون کرده بودیم به خواسته من
اما خب واسه زایمانم و جشن بعد از زایمانم همه فهمیدن، چون تو جشن بچم هم خانواده شوهرم نبودن، فامیلای درجه یکشون هم طبق خواسته مادرشوهرم نیومدن، فامیلای دورشونو هم زنگ زده بود گفته بود من نمیرم شما هم حق ندارین برین، اما خب فامیلای دور، دستشون درد نکنه همه اومدن و منم خجالت زده پیش دوست و دشمنای خودم تو جمع بودم و پچ پچشون رو میشنیدم،
باز تحقیر شدم و شوهرمم احساس خاری میکرد 😔
جشن هم تموم شد و مامانمینا پولی که قرار بود بدن بابت خریدن ماشین دادن و ما هم پولای کادوی جشنو یه مقداریشو دادیم به قرض شوهرم که از دوستش گرفته بود ، بقیشم گذاشتیم رو پول مامانمینا یه پراید دست دوم خریدیم
یادمه انقدررر واسه اون ماشین ذوق کردیم و دنیا رو بهمون داده بودن انگار،
انگار نه انگار هم من ، هم شوهرم تو خونه بابامون بهترین ماشینارو نشسته بودیم و به چشممون این پراید حکم هواپیما رو داشت😄