چند ماه بعدش که دخترم شش ماهه شد صاحبخونم میخواست خونشو بکوبه و از نو درست کنه، ماهم مجبورا باید به فکر جایی دیگه میبودیم و از اونجا میرفتیم، با بچه کوچیک و مامانمم اومد کمکم و ردیف کردیم.
یه جورایی به زن صاحبخونمون هم عادت کرده بودم، باهم خیلی خوب بودیم بهم وابسته شده بودیم ،زن خیلی خوبی بودو مهربون بود، و کم و بیش در جریان زندگی من بود،یادمه موقع اثاث کشیمون هم اون خیلی ناراحت بود و بغض داشت و هم من.
یه خونه ایو پیدا کردیم و روز اثاث کشیمون شد ، زن صاحبخونون هم اومد بالا پیش من و مادرم،
یهو زنگ در خورد و مادرشوهرم بود، تعجب کردم که بعد این همه مدت یهویی از کجا پیداش شده، اومد بالا و بعدش گفت چرا میخواین از اینجا برین ؟
گفتم صاحبخونه قراره خونشو بکوبه
و گفت نه راستشو بگو، گفتم خب راستشو گفتم، و اما اون قبول نمیکرد، دیگه حرفی. نزد و نشست روی مبل و داشت به جمع کردن ما نگاه میکرد، و منم براش میوه و چای گذاشتم و بعدش ماشین اثاث کشی اومد و بار زد وسایلارو تو ماشین،
(شوهرمم مغازش بود گفتم نیاز نیست تو بیای، وسایلا رو که از قبل که جعبه بندی کردم ، بعدشم اون اقاهای مسئول اثاث کشی وسیله ها رو میبرن میزارن تو ماشین و بعدشم خالی میکنن تو خونه جدیدی که میخوایم بریم.
نمیخواستم یه موقع بیاد چیزیو جا به جا و کنه و بدنش درد بگیره.)
مادر شوهرم هزینه ماشینو داد و ماشینه رفت تا ما هم اژانس بگیریم و خودمون بریم.
اومدیم دم در و یهو مادر شوهرم باز گفت واسه چی میخواین از اینجا برین،؟گفتم مامان من که بهتون گفتم دلیلشو
گفت نه شما دارین از اینجا میرین من اخه واسه اینجا زحمت کشیدم و ...
من مونده بودم منظورش از زحمت چیه ؟!! مگه خونه رو خودش برامون خریده یا درست کردن یا اصلا اجاره شو دادن، بعد گفتم شاید روز جهاز چینیو میگه ، که اون روز هم به خدا کاری نکرد، همه جهازو خاله هام و دختر خاله و دختر عمه و دختر عموهام و مامانم کمک کردن چیدیم، فقط میوه مادرشوهرم اورده بود واسه پذیرایی،
بازم هیچی نگفتم
یهو مثل جن زده ها تو خیابون داد و بیداد راه انداخت که اره معلوم نیست چه سرو سری با شوهر صاحبخونه داشتی و بیرونت کردن، من دیگه واقعا چشمام سیاهی رفت از حرفش، مامانمم هنگ کرد، خستگی اون چند روز مونده بود تو بدنش یهو نشست گوشه دیوار و دستشو گذاشت رو سرش و از بی حیایی مادرشوهرم مونده بود،
اما دیگه زن صاحبخونمون تحمل نکرد، داد زد سر مادرشوهرم ، گفت خجالت بکش زن، چرا داری تهمت میزنی، از خدا شرم کن، مریم خانم پاک ترین زنیه که دیدم،
شنیده بودم اذیتش میکنی اما فک نمیکردم تا اینقدر پست باشی به عروست و شوهر من تهمت بزنی،
واای از جیغ و داد و بیداد مادر شوهرم چند نفری تو خیابون جمع شده بودن و منم دست و پام میلرزید و بچمو بغل کرده بودم،
به جای اینکه ما ازش طلبکار باشیم و بگیم چی شد قول و قراراتون تو خواستگاری و منو با یه بچه مجبور به این خونه و اون خونه بودن میکنین ، اینقدره تبعیض میزارین بین پسراتون، اما هیچی نمیگفتیم.
حالا خانم یه قورت و نیمش زیاد بود و بهم تهمت میزد
زن صاحبخونمون زنگ زد به شوهرش گفت بیا این زنه رو از اینجا پرت کن بره تا ابروی ما و مریم خانم اینا رو بیشتر از این نبرده،
مادر شوهرمم تا شنید چادرشو سفت کزد و خودش رفت
شوهر صاحبخونمون هم نگران شده بود و سریع اومد، مرد خیلی شریفی بود.
دید که اوضاع چه خبره!!