2777
2789
عنوان

خواهرای مجازیم بیاین😔

| مشاهده متن کامل بحث + 9763 بازدید | 479 پست

واسه مامانمم خیلی خوشحال بودم ، چون فقط از بابت من غصه خورده بود و ناراحتی اعصاب گرفته بود، منم البته خیلی وقت بود دیگه خیلی چیزارو براش نمیگفتم ، مثل قبل نمی نشستم براش درد و دل کنم و از حال و هوام بگم، اما خب همون چیزایی که میدونست از زندگی تک دخترش که به عنوان مادر چه ارزوها داشت براش و همش پر شده بود.


مامانم بهمون گفت این خبر خوشو به خانواده شوهرت بگین ، وظیفتونه، حقشونه که اونام خوشحال بشن و بدونن دارن نوه دار میشن، شوهرم گفت نه نمیخواد بریم، فک نکنم واسشون مهم باشه،

مامانم گفت این چه حرفیه میزنی، مگه میشه، اونا بالاخره پدر مادرن، از نوه دار شدن خوشحال میشن

دیگه من به مامانم نگفته بودم که مارو از خونه بیرون کردن،

اومدیم خونه خودمون به شوهرم گفتم شاید مامانم راست بگه، من نمیام  منو خیلی خورد کردن وقتی از خونشون بیرون کردن ،اما تو برو، پسرشونی، گفت نه مریم ، من خانوادمو میشناسم ، ولش کن، اما من خیلی اصرار کردم و بالاخره قبول کرد که بره بهشون این خبرو بده.


خلاصه شوهرم فردا ظهر از سرکار که 

برگشت ،قبل اینکه بیاد خونه ، رفتهش اونجا و یه جعبه شیرینی خریده بود و رفت خونشون ، اصلا نپرسیده بودن کجا بودی ، یا خوبی اصلا، یا این شیرینی چیه، شوهرم گفته بود شیرینی اوردم براتون، شما دارین پدربزرگ مادر بزرگ میشین! 😍


پدر شوهرم خیلی سرد گفته بود مبارکه، اما مادرشوهرم هیچی نگفته بود و با حالت سرد روشو برگونده بود. و دیگه هیچ حرفی نزده بودن و شوهرم اومد خونه.


دیدم مثل مرغ پر کندست ، گفتم چی شد ، رفتی ؟ چی گفتن


شوهرم گفت فکر کردی خوشحال شدن و شاد شدن ، نخیر، باز  یخم کردن.

منم خیلی ناراحت شدم

تو فکر رفتم گفتم این همه مادرشوهرم نوه نوه میکرد چی شد پس!

دلم به حال شوهرم و بچه تو شکمم میسوخت، بچه ای که اولین نوه شون بود و اصلا برای پدربزرگ مادربزرگش مهم نبود😔😔😔

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

مامانمم بعدش ازما پرسید چی شد رفتین ، ماهم براش قضیه رو تعریف کردیم،

مادرمم خیلی ناراحت شد و از قلب سنگشون تعجب کرد،گفت اگه شوهرت چهرش خیلی شبیه پدرو مادرش نبود و شهرمون کوچیک نبود و همه همدیگه رو یه جورایی میشناسیم، واقعا فک میکردم شوهرت بچشون نیست.

بعدش سریع خودشو جمع و جور کرد گفت اشکال نداره غصه نخورین، خوب میشن و حرفو عوض کرد گفت خب چقدر ذوق دارم که شروع کنم سیسمونی  بخرم واسه نوه ام،

.....


اون روز هم کذشت و ما هم خوشحال بودیم و هم ناراحت



هر روز با بچه تو شکمم حرف میزدم و خوشحالی میکردم


تا اینکه یه روز یه حرف منو خیلی ناراحت تر کرد

برادر شوهر مجردم پیش دوست داداشم گفته بود ما اصلا واسه بچه علی خوشحال نیستیم و ذوق نداریم و برامون مهم نیست، اون بچه هم مثل مادرش  فلان شدست(یه فحش زشت بهم داده بود)

برادرمم خیلی ناراحت شده بود و باهاش یقه به یقه شده بود و اومده بودن اونا رو جدا کردن، با ناراحتی اینو بهم گفت،

اما کاش نمیگفت...


اونروز تو خونم بلند شدم با کار خونه بلند شدم خودمو مشغول کنم و فکرشو نکنم، اما مگه میشد، هم کار میکردم و هم به حرفای برادرشوهرم فکر میکردم و گریه میکردم، و خیلی حرص میخوردم ،با خودم میگفتم اخه که دیگه ما از شما حتی محبت خشک و خالی هم نمیخوایم ، دیگه چرت این حرفا و کارارو میکنین و اذیتمون میکنین، مگه ما چه گناهیی کردیم ،اخه چراااا😭😭😭😭😭


تا شب شدو دیدم تو لباس زیرم یکم خونه، ترسیدم به مامانم زنگ زدم و مامانم گفت استراحت کن تا پس فردا که شنبست بری دکتر....

هر چی میگذشت خون بیشتر میشد و نگرانیم بیشتر، صبح شدو رفتم دسشویی دیدم خونریزیم خیلی زیاد شده،جوری شد مجبور شدم نوار بهداشتی بزارم،😔

شوهرم جمعه ها هم میرفت مغازه که بیشتر کار کنه و یکم بیشتر پول دراره ، اخه دیگه داشت بابا میشد،

منم تنها تو خونه بودم اومدم جلوی تلویزیون دراز کشیدم، 

ماه محرم بود و اولین جمعه، وقتی تلوزیونو روشن کردم دیدم برنامه شیرخوارگان حسینیو میده و بچه های کوچکو که مادرا  لباس حضرت علی اصغر پوشونده بودن و تو مجلسش اورده بودن،

دلم باز شکست ،و مثل همیشه گریه کردم، التماس کردم به حضرت علی اصغر که کمکم کن بچمو نزار از دست بدم، بچم بمونه سال بعد منم بچمو بیارم تو مراسم شیرخوارگان ،انقدر گریه کردم و حرف زدم که از نفس افتادم،...

شوهرم از مغازه اومد و گفت چرا باز چشمات باد کرده و منم گفتم که خونریزیم زیاد شده

اونم خیلی خیلی ناراحت شد و گریه کرد



غروب گفت شاید تا فردا دیر بشه بیا بریم درمونگاه پیش دکتر عموی، بهتر از هیچیه که،

رفتیم دکتر هم گفت استراحت کن و برام یه سونو نوشت و گفت فردا برو اول سونو و بعدش سونوتو ببر پیش دکتر زنان،

تا فردا صبح بشه من مردم و زنده شدم

رفتم سونو و به دکتر سونو کفتم که خونریزی دارم، دکتر گفت فک نکنم بچه مونده باشه با این تعریفی از خونریزیت که میکنی، اما خب حالا بخواب رو تخت


منم با ناامیدی خوابیدم رو تخت که سونوم کنه، دکتر وقتی داشت چک میکرد واقعا مثل معجزست ، جنین هست و چه زود هم قلبش تشکیل شده ، گفت الان ۴۲ روزست


من انگار تو اسمونا بودم بعد از حرفش و تو دلم از حضرت علی اصغر تشکر میکردم


(خواهرا همین  الان که دارم اینارو مینویسم و یادم میفته قلبم داره درد میگیره)

اومدم  به شوهرم گفتم و اونم خیلی خوشحال شد ، رفتیم  دکتر زنان برام ۱۰ تا شیاف نوشت و قرص داد و گفت تا سه ماه استراحت کن.

 (راستی اون روز تو مطب عروس یکی از فامیلای شوهرمو دیدم که اونم نشسته بود تو نوبت، اونم حامله بود و دقیق یادم نیست ولی فک کنم ۷ ماهه اینا بود،یکم حرف زدیم باهم، لابه لای حرفاش گفت چند باری که اومدم مطب جاریتو هم دیدم ، اونم میاد دکتر قصد بچه دار شدن داره ، گفتم اره اون خیلی بچه دوست داره، میخواد مادر بشه

و یکمم حرف زدیم و که بعدش نوبتش شدو رفت تو اتاق خانم دکتر)


بعدش اومدیم خونه مامانم و مامانم بهم میرسید 

تا اینکه عروسی یکی از فامیلا دعوت شدیم

من نرفتم

توی اون عروسی از مادرم پرسیده بودن چرا مریم نیومده و مادرم گفته بود دکتر گفته استراحت مطلقه،  بعد این خبر به گوش مادرشوهرم رسیده بود

چند روز دیگش دیدم گوشیم زنگ میخوره و مادرشوهرمه تعجب کردم از زنگش،

جواب دادم و احوالپرسی کردم مثل قبل، اصلا با سردی یا بی محلی حرف نزدم،تو دلم خوشحال هم بودم که بعد دو ماه و خورده ای از بارداریم بهم زنگ زده.

گفت بیا خونمون، گفتم مرسی ، اما دکتر بهم گفته استراحت مطلق باشم نرم جایی، خونه مامانمم که پله داره برام خیلی ضرر داره از اینجا بیام بیرون،

گفت شنیدم که بچت داشت میفتاد، یعنی میگی نمیای؟! گفتم انشالله این سه ماه اول بارداریم که تموم شه میام،

بعدش گفت خب نیا، خداحافظی کرد


اما خب خودش میتونست که بیاد خونه مامانم یه سر بهم بزنه.مثلا دو تا ابمیوه بخره بیاد دیدن عروسش ،اما نیومد

تا اخرای ماه سوم بارداریم شدو رفتم واسه تعیین جنسیت، یکم زود بود اما خب دل تو دلم نبود

رفتم و سونوگراف گفت بچت دختره

😍

خیلی خوشحال شدم و دیگه هم از استراحت مطلقی هم اومده بودم بیرون

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792