هر چی میگذشت خون بیشتر میشد و نگرانیم بیشتر، صبح شدو رفتم دسشویی دیدم خونریزیم خیلی زیاد شده،جوری شد مجبور شدم نوار بهداشتی بزارم،😔
شوهرم جمعه ها هم میرفت مغازه که بیشتر کار کنه و یکم بیشتر پول دراره ، اخه دیگه داشت بابا میشد،
منم تنها تو خونه بودم اومدم جلوی تلویزیون دراز کشیدم،
ماه محرم بود و اولین جمعه، وقتی تلوزیونو روشن کردم دیدم برنامه شیرخوارگان حسینیو میده و بچه های کوچکو که مادرا لباس حضرت علی اصغر پوشونده بودن و تو مجلسش اورده بودن،
دلم باز شکست ،و مثل همیشه گریه کردم، التماس کردم به حضرت علی اصغر که کمکم کن بچمو نزار از دست بدم، بچم بمونه سال بعد منم بچمو بیارم تو مراسم شیرخوارگان ،انقدر گریه کردم و حرف زدم که از نفس افتادم،...
شوهرم از مغازه اومد و گفت چرا باز چشمات باد کرده و منم گفتم که خونریزیم زیاد شده
اونم خیلی خیلی ناراحت شد و گریه کرد
غروب گفت شاید تا فردا دیر بشه بیا بریم درمونگاه پیش دکتر عموی، بهتر از هیچیه که،
رفتیم دکتر هم گفت استراحت کن و برام یه سونو نوشت و گفت فردا برو اول سونو و بعدش سونوتو ببر پیش دکتر زنان،
تا فردا صبح بشه من مردم و زنده شدم
رفتم سونو و به دکتر سونو کفتم که خونریزی دارم، دکتر گفت فک نکنم بچه مونده باشه با این تعریفی از خونریزیت که میکنی، اما خب حالا بخواب رو تخت
منم با ناامیدی خوابیدم رو تخت که سونوم کنه، دکتر وقتی داشت چک میکرد واقعا مثل معجزست ، جنین هست و چه زود هم قلبش تشکیل شده ، گفت الان ۴۲ روزست
من انگار تو اسمونا بودم بعد از حرفش و تو دلم از حضرت علی اصغر تشکر میکردم
(خواهرا همین الان که دارم اینارو مینویسم و یادم میفته قلبم داره درد میگیره)