دختر بچه ای با سن 10/11 سالگی بودش که باباش معتاد بود خیلی از لحاظ مالی گرفتاری داشتن آخر سری باباش تصمیم میگیره بخاطر پول مواد دختره رو بده به یکی خیلی بزرگتر از دختره...
.مرده سنش بالای 30 سال بود.بعد یه مدت مرده میاد خواستگاری دختره ، دختره هم با اصرار بابای معتادش تصمیم میگیره با ازدواج آقاعه موافقت کنه !
ازدواج میکنن میرن سر خونه زندگیشون
بعد یه مدت باردار میشه و کم کم متوجه میشه همسرش هر روز بد و بدتر میشه یعنی هر روز بیشتر نسبت بهش بداخلاق میشه....
تا اینکه یه روز دختره متوجه میشه شوهرش معتاد شده بخاطر مصرف مواد بداخلاقی میکنه ... کم کم شروع میکنه به کتک زدن
اینقد دختره رو کتک میزنه تا اینکه بچه اولی رو از دست میده ...
دختره هر روز از شوهرش کتک میخوره و بعد چند ماه برا بار دوم باردار میشه !
با صد جور بدبختی بچش ک دختر بود به دنیا میاد !
بعدش برا بچه دوم باردار میشه بعد یه مدت دگ هم بچه سوم ...
خلاصه رفته رفته بدبختی اینا بیشتر و بیشتر میشه
تا اینکه شوهرش اینقد سر مواد خودشو میبازه که کلا از کار ورشکست میشه و وضع زندگیشون خیلی بدتر از بابای دختره میشه..
طوری ک اوضاع به جایی میرسه که دختره دو تا بچه اولو سر گشنگی از دست میده ..
رفته رفته شوهرش خود دختره رو هم معتاد میکنه :)
دختره میگفت یادمه یه مدت مواد نکشیده بودم حالم خوب نبود بچم داشت از گشنگی جیغ میکشید و من خیلی کم متوجه جیغ هاش میشدم فقط دلم میخاست مواد پیدا کنم ولی پول نداشتم شوهرمم خونه نبود آخر سر تنها بچشو هم از دست میده!
تهش تصمیم میگیره از شوهرش طلاق بگیره و برگرده خونه ...