2777
2789

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

مقدمه

دختر کوچکی بودم 6ساله ، بازیگوش بودم همه اقوام از دستم کلافه بودم

برادری دارم 2سال از خود بزرگ تر به نام امیر 

برادری که عاشق او بودم

پسر عمه ای دارم به نام ساسان با ما زندگی می کرد 

عمه و شوهرم عمه ام در یک سفر به شمال تصادف کردن 

از کنار ما رفتن 

ساسان یک سال از من بزرگ تر بود

خواهر دوقلویی دارم به نام مارال او هم مثل من بود بازیگوش اما شیرین.




روزی از روزها با این خانواده ی شیرین و دست داشتنی به پارک نزدیک خانه ی خود رفتیم

دایی ناصرم هم بود

عاشق اون خنده های شیرینش بودم که به دلم میچسبد

منو مارال عاشق بستنی بودیم 

با ساسان و امیر رفتیم بستنی بگیریم 

مارال بستنی اش رو گرفت و برگشت به سمت مامان و بابا

ماهم یکم طور کشید تا برگردیم وقتی برگشتیم مارال را دو مرد 4شونه با یه پارچه گرفتن و از ما دور شدن 

ما سه تا دویدیم پیش مامان و بابا همه ی موضوع را گفتیم 

4سال گذشت اما اون خاطرات از  یاد من و خانواده ام نرفت





حالا زندگی عاشقانه ی من از این جا از این سن شروع شد 

با شروع شدن این زندگی خاطرات مارال فراموش شد.


پارت 1

یک هفته مانده بود به مهر و اول مدرسه ها.

منو امیر و ساسان شوق زیادی به خرید لوازم تحریر داشتیم

از صبح که بیدار شدیم فقط منتظر بابا بودیم که بیاد بریم بازار

 آنقدر خوشحال بودیم که نفهمیدیم ساعت کی گذشت 




ساعت 5که بابا اومد دوست داشتیم بگیم که بریم بازار اما مامان گفت خسته ی و می خواد بخوابه

 ما هم منصرف شدیم گفتیم بابا که بیدار شد می ریم 

ساسان گفت بیاید تلویزیون نگاه کنیم گفتیم باشه 



ساعت 6بود که تلفن خونه زنگ خورد داداش امیر رفت که تلفن رو جواب بده 

منو ساسان هم همیشه سر کانال ها دعوا داشتیم مو دعوا می کردیم 

داداش امیر بعد 10 دقیقه برگشت با صورتی کاملا ناراحت

منم که همیشه کنجکاو بودم از پرسیدم گفتم کی بود 

ی اهییی کشید و گفت دوستم مهدی 

*خب چی گفت

*می خواست بریم فوتبال بازی کنیم 

*تو گفتی 

*گفتم می خوام برم لوازم مدرسه ام رو بگیرم همینو که گفتم ناراحت شد گفتم چرا ناراحت شدی گفت بابام رفته سر کار ساعت 12شب می آد مامانم هم کار داره و می گه من نمیتونم برم لوازم تحریر تو رو بخرم بزار سر وقت 

بهش گفتم می تونی از مامانت هم اجازه و هم پول بگیری و با ما بیای 

پارت 2

حدودا 10 دقیقه از تماس مهدی گذشته اما من تو این 10 دقیقه آشفته بود نمیدونم چرا نگران اون بودم

احساس خاصی داشتم نمیدونستم چکار کنم رفتم توی اتاقم تا یکم آروم بشم 

همین طور که داشتم میرفتم تلفن زنگ خورد 

با خوشحالی رفتم داداش امیر رو صدا زدم 

امیر گفت تو چرا خوشحالی 

*کی من، نه من خوشحال نیستم من برای این که می خوایم بریم بازار خوشحالم 

*تو گفتی من هم باور کردم

خودم رو بی تفاوت نشون دادم مو رفتم سمت اتاقم. 



20 دقیقه ای گذشته بود دوست داشتم برم بیرون ببینم مهدی هم میاد یا نه اما میترسیدم امیر شک کنه 


من عاشق مهدی بودم عاشق لبخند های شیرینش اما نمیدونستم چه حسی بهم داره دلم میخواست بیاد بگه چه‌قدر دوست دارم

فکر و ذهنم اون بود فکر کردن به اون دلم و آروم می‌کرد 



تو فکر بود تو فکر این که چقدر مهدی رو دوست دارم که با صدای زنگ در به خودم اومدم 

بدو بدو دویدم سمت در 

آره خودش بود همون که دوسش دارم نمیدونم چه حسی بهم داره 

با خوشحالی رفتم سمتش سلام کردم مو گفتم خوش آمدید 

چه نرم با لطافت جوابم رو داد 

رفت سمت پزیرایی روی مبل نشست

انقدر مهو تماشاش بودم که نفهمیدم مامان کی صدا زد 

امیر اومد با دست زد به شونم 

گفتم جانم داداش چی میگی 

*کجایی دختر مامان 2 ساعت داره صدات میزنه 

*کی من 

*نه عمم

*عههه داداش 

*خب لوس نشو بیا برو



بابا 1 ساعت بعد بیدار شد حدودا ساحت 7


مامان شاما کشید نشستیم پا میز

من که کل حواسم به اون بود 



بعد از شام بابا گفت پاشید آماده شید راه بیفتیم 

ما داشتیم از خوشحالی بال در می آوردیم 

مهدی هم انقدر خوشحال بود بیچاره نمیدونست باید چیکار کنه

احساس کردم اونم حواسش به منه خیلی خوشحال بودم


وقتی رسیدیم به بازار اون پشت سر من میومدانگار حواسش به من بود 


ساسان متوجه این موضوع شد برای همین تو بازار دعواشون شد

 از اینکه اونا دعوا می کردند ناراحت بودم

 ولی از یه طرفم خوشحال فهمیدم که اونم دوستم داره


وقتی خرید ها تموم شد مهدی رسوندیم خونشون وقتی از اونجا دور میشدیم دلم گرفت ساسان متوجه شد اما به روی خودش نیاورد. 




پارت 3

اشنایی منو مهدی از  اون بازار شروع 

من فهمیدم که چه حسی به من داره اون هم فهمید 



روز ها و سال ها می گذشت تا این که 12 ساله شدم فهمیدم که نمی تونم بدون اون زندگی کنم 

توی این سال ها فقط با امیر و ساسان میدیدمش 

اون هم تو راه مدرسه 

دلم روز به روز اونو می خواست 😔😔


من همش فکر و ذهنم اون بود 


من دیگه به مارال فکر نمی کردم اما مامان و بابا رو می شد تشخیص داد که چقدر مارال رو  می خواستن




پارت 4 

موقع امتحان های سال آخر کلاس ششم بودم 

که مهدی اومد خونمون 

امسال باسال های دیگه فرق داشت 

امسال درس های امیر و مهدی سخت بود باید با هم درس میخوندن 

برا همین اومد خونه ی ما من هم که انقدر خوشحال بودم که نمیدونستم باید چکار کنم 


امیر و مهدی تو اتاق بودن دوست داشتم برم مو ساعت ها پیشش بشینم اما نمیشد


موقع چایی بردن مامان شد 

رفتم چایی ازش گرفتم بدون اینکه مامان حرفی بزنه 

رفتم سمت در اتاق، در زدم مو رفتم تو چایی رو دادم می خواستم بیام بیرون که صداش رو شنیدم که به امیر می گفت میدونستی من آدم هایی که عاشق درس باشند و بتونن تو نهره هاشون 20 بگیرن رو خیلی دوست دارم 

امیر که حواسش به مهدی بود به من نگاه کرد  و گفت پس چرا اینجایی


بدون توجه به حرفش از اتاق رفتم از اتاق بیرون

تصمیم گرفتم که حواسم رو بدم به درس خواندن تا بتوانم 20 بگیرم

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز