پارت 2
حدودا 10 دقیقه از تماس مهدی گذشته اما من تو این 10 دقیقه آشفته بود نمیدونم چرا نگران اون بودم
احساس خاصی داشتم نمیدونستم چکار کنم رفتم توی اتاقم تا یکم آروم بشم
همین طور که داشتم میرفتم تلفن زنگ خورد
با خوشحالی رفتم داداش امیر رو صدا زدم
امیر گفت تو چرا خوشحالی
*کی من، نه من خوشحال نیستم من برای این که می خوایم بریم بازار خوشحالم
*تو گفتی من هم باور کردم
خودم رو بی تفاوت نشون دادم مو رفتم سمت اتاقم.
20 دقیقه ای گذشته بود دوست داشتم برم بیرون ببینم مهدی هم میاد یا نه اما میترسیدم امیر شک کنه
من عاشق مهدی بودم عاشق لبخند های شیرینش اما نمیدونستم چه حسی بهم داره دلم میخواست بیاد بگه چهقدر دوست دارم
فکر و ذهنم اون بود فکر کردن به اون دلم و آروم میکرد
تو فکر بود تو فکر این که چقدر مهدی رو دوست دارم که با صدای زنگ در به خودم اومدم
بدو بدو دویدم سمت در
آره خودش بود همون که دوسش دارم نمیدونم چه حسی بهم داره
با خوشحالی رفتم سمتش سلام کردم مو گفتم خوش آمدید
چه نرم با لطافت جوابم رو داد
رفت سمت پزیرایی روی مبل نشست
انقدر مهو تماشاش بودم که نفهمیدم مامان کی صدا زد
امیر اومد با دست زد به شونم
گفتم جانم داداش چی میگی
*کجایی دختر مامان 2 ساعت داره صدات میزنه
*کی من
*نه عمم
*عههه داداش
*خب لوس نشو بیا برو
بابا 1 ساعت بعد بیدار شد حدودا ساحت 7
مامان شاما کشید نشستیم پا میز
من که کل حواسم به اون بود
بعد از شام بابا گفت پاشید آماده شید راه بیفتیم
ما داشتیم از خوشحالی بال در می آوردیم
مهدی هم انقدر خوشحال بود بیچاره نمیدونست باید چیکار کنه
احساس کردم اونم حواسش به منه خیلی خوشحال بودم
وقتی رسیدیم به بازار اون پشت سر من میومدانگار حواسش به من بود
ساسان متوجه این موضوع شد برای همین تو بازار دعواشون شد
از اینکه اونا دعوا می کردند ناراحت بودم
ولی از یه طرفم خوشحال فهمیدم که اونم دوستم داره
وقتی خرید ها تموم شد مهدی رسوندیم خونشون وقتی از اونجا دور میشدیم دلم گرفت ساسان متوجه شد اما به روی خودش نیاورد.