وای تازع نامزد کرده بودم بعد رفته بودم کتابخونه چند تا رمان خریده و ی کتاب از سهراب بودم شوهرم اومد خونمون من رفتم اتاق کتابارو بزارم اومد اونم اتاق درو بست گفت یکم برام کتاب بخون نشست رو تخت منم دراز کشیدم سرمو گزاشتم رو پاش بعد خواهرم اونموقع ۹سالش بود اتاق منم قفلشو کلا درآورده بودیم خراب بود اگه درو میبستی میموندی تو نگو این عوضی از قفل نگا میکنه بعد ی دفعه من پا رو پام انداختنی ابجیم جیغ زد مامان مامان داداش داره آبجی رو خفه میکنه 😐فک میکرد من دارم دستو پا میزنم همچی پریدم بیرون که نگو