اول من بگم یکی ازسوتی هایی ک تاعمردارم یادم نمیره این بودک بابام سال پیش ازروستااومده بودشهر... منم شام دعوتش کردم خونم دیدم دستشوباندبسته خیلی ترسیده بودم حواسم نبودچی میگم پرسیدم ازش دست خودتونه؟😐😐بابام یه نگاه بهم کردهیچی نگفت منم کلانابودشدم😐😂استرس گرفته بودم فک کنم تاعمرداره یادش نمیره 😂
یه بار رفته بودم باخالم خرید پسره خیلی نگاهم میکرد بعد به خالم گفتم بزار حالشو بگیرم برگشتم که بگم ا ...
😂😂😂
من در پی خویشم ...به تو برمیخورم اما...سالهاست که در تنهایی هایم عاشقانه زندگی میکنم..برای خودم چای دم میکنم ..خودم رو تحویل میگیرم ..اما همیشه دوتا استکان چای میریزم یکی برای خودم ویکی برای تو ..فقط نمیدانم چرا هر بار چای تو سرد میشود،،،وای فراموش کرده بودم تو نیستی و جمع من و تودیگر ما نمیشود ...تو رفتی !!!
یه بار مهمون داشتیم داییم رو مبل کنارم نشسته بود بعد یکم اونور تر بود یه مگسی لبه مبل مرده بود بعد من ب داییم گفتم عه نگا این مرده گفت ولش کن مهمونا رفتن برشمیداریم. بعد مهمونامون اضافه شد داییم میخاست بیاد جف تر من بشینه که جاشون بشه همینطوری که داشت مبومد که بشینه دیدم داره رو مگس میشینه شیون کنان و جیغ زنان گفتم مگس مرررده و باسنشو گرفته بودم نشینه روش😂 جلو ده تا مهمون دیگ قیافه هاشونو خودتون تصور کنید😅