ی پرنده ای بود ک روی درخت لونه داشت هرروزم مناجات خدارو میکرد و خداهم خیلی دوسش داشت ، ی روز برای غذا رفت و برگشت دید لونش آتیش گرفته و خراب شده.دیگه مناجات نمیکرد.فرشته ها گفتن خدایا اون دیگه مناجات نمیکنه خدا گفت صبرداشته باشید میکنه.اونروز گذشت و پرنده مناجات نکرد.روز دوم و سوم هم همینطور.پرنده با خدا قهر کرده بود.
خدا ک مناجاتاشو خیلی دوس داشت گفت چرا دیگه مناجات نمیکنی؟پرنده گفت مگه من از کل دنیا ب جز لونه روی درخت چیزی داشتم ک اونم ازم گرفتی؟خدا گفت تو وقتی رفتی دنبال غذا ی مار توی کمین لونه ی تو بود و من اون لونه رو آتیش زدم ک نری توی اون لونه و گرفتار مار نشی. پرنده هم شرمنده شد و خداروشکر کرد.
البته اینی ک من گفتم ی شعر بود ک من شعرشو حفظ نبودم و داستانشو نوشتم.
ماها نمیدونیم خیلی از حقایق ها از ما پنهانه خودتو ب خدا بسپار و راضی باش