سلام یکم داستان مفصله
برای همین خلاصه مینویسم تا نظر بدین.
چند سال قبل حدود چهار سال خواستگار سمجی داشتم که خیلی ادعای عشقش میشد (وواقعا هم بود) حدود دو سال با هم بودیم در حد البته آشنایی ازدواج و ارتباط سالم. ...تا قضیه ازدواج جور بشه اما سر یه سری سختگیریهای منو و خونواده و تعلل اون باعث شد بالاخره نشه. خواستگارم شغل و وضعیت مطلوبی داشت.
من توقع داشتم اگر اونقدر که میگه منو دوست داره شرایط من مثل مهریه. ..مکان زندگی. ..رو بپذیره ولی ممانعت خونوادش باعث تعلل اون و نهایتا کات شد.
بعد از 6 ماه از کات من ازدواج کردم بیخبر. ..(.اون توی این مدت سعی میکرد ارتباط رو برگردونه ولی من دیگه نمیکشیدم)
وقتی فهمید عقد کردم داغون شد. با خانوادش که اونها رو مسبب میدونست رابطه اش شکر آب شد...توی یکسال عقد من و بعد عروسیم هر از گاهی پیام میداد دلتنگی میکرد میگفت برگرد سرم به سنگ خورده
ولی من بخاطر اینکه اینکه خیانت به همسرم نباشه هرگز جوابش رو نمیدادم
این در حالی بود که بشدت از ازدواجم پشیمون بودم
در واقع از بس برای قبلی سخت گرفته بودم برای انتخاب همسرم اصلا بیخیال و بدون شناخت کافی عمل کردم و تازه فهمیده بودم همسرم اختلال شخصیت داره
عصبیه
ناپخته. .....و کلی مشکل دیگه