وقتی هفده سالم بود یه خواستگار از فامیل داشتم که بابام اصلا خوشش نیومد و میگفت اینا اومدی خوبی نیستن خلاصه اونا منوپسندیدن و ما گفتیم نه هرکس از فامیل اومد حرف بزنه راضیم کنه گفتم نه من خوشم نمیاد
خلاصه دوسال گذشت و رفتیم خونه عمم و برامون یه عالم فتیر آورد با روغن حیوانی گفت بخورید منو مامانم ی ذره خوردیم و گفتیم میل نداریم بابام یه کاسه خورد تو طرف خورد خورد کرد و باروغن خورد بعد عمم بلافاصله بعد خوردن بابام اومد گفت توروخدا داداش قبول کن بیان و فلان هی اصرار بابام گفت نمیدونم گفت من میگم دوباره فردا بیان بیاید خونه ما بابامم گفت باشه خلاصه رفتیم و دیدیم و من گفتم نه و دوباره غمم مخمونو خورد هی در گوشمون ویز ویز میکرد
بابام قبول کرد و جواب مثبت داد گفت یا این یا هیچکس هرچقدر گفتیم تو میدونی اینا چه اومدی
عوضی ان آدمهای کثیفی ان گفت الا و بلا همین باید بری به این تورو به هیچکس دیگه نمیدم ازشانسم اونیکه میخاستمش هم می خاست بیاد بابام قبول نکرد و سالمه چیز برا اینا کنار اومد ازشانسم یماه نشده نامردم خانوادش خودشون و نشون دادن نامردم تو عقد یبار بزور می خاست بامن رابطه داشته باشه و میگفت میخام پردتو بزنم تا برا خودم شی ...منم انقدر جیغ زدم دیدم هیچکس نیومد انگار خانوادش هم میدونستم امشب میخاد چیکار کنه با زبون خرش کردم و قول الکی بهش دادم و بعدش اومدم خونه بابام و گفتم طلاق چون واقعا هم خانواده بدی بودن و خلاصه وقتی طلاق بزور گرفتم بابام گفت احساس میکنم تازه از خواب بیدار شدم من اصلا یادم نمیاد که به شما اینحرفارو زدم کی اجازه دادم تو با اینا ازدواج کنی براخودشم عجیب بود
البته اینم بگم مامان پسره تو عقد به مامانم گفته بودم وقتی شمااونموقع جواب رد دادیدماهم رفتیم پیش سید اونم گفت نترسید تا دوسال هرکی بیاد جور نمیشه اول و آخرش عروسه خودتونه دعا نوشته بود