خونشون بودیم. بیچاره کلی زحمت کشید، همش با مادرم سرپا بودن، جوجه درست کردن بابام همش بالای سر زغال بود. ک ب ما خوش بگذره. اخرشب گفت پسرمو ک یکسالونیمه ببره پیاده ی دور بزنه بعد ما بریم خونمون. دوتایی خورده بودن زمین. پسرم از دهنش و دماغش خون اومد و لبش بادکرده. از وقتی اومدم خونه ناراحت بابامم. با مادرم دست پاچه بودن ک شوهرم نفهمه. ن ک شوهرم کاری داشته باشه. انگار خودشون خجالت میکشیدن ک بفهمه.هم ناراحت بابامم هم پسرم. تاریک بود حیاط زیاد معلوم نبوداونجا. اوردم خونه فهمیدم چ خبره. الکی ب بابام گفتم فقط همون خونه اومده هیچیش نشده. 😔😔