در نیمه شبی تابستانی،درب چوبی منزل شعبان علی اکبر به صدا در آمد.
شعبان از خواب بیدار شد.وقتی پشت درب خانه رسید، پرسید: کیه؟
وصدایی مردانه از آن طرف در جواب داد: ماییم شعبون در و واکن..
آنها سلام کردند و حال شعبون را پرسیدند. شعبان هم پاسخ گفت: و ادامه داد که آقایون حتما امر مهمی دارن که این وقت شب به سراغ من اومدن؟
یکی ازمردها جواب داد ما اومدیم تا از شما بخواهیم راه سلطان آباد(اراک) و به ما نشون بدی.
یکی از آقایان گفت: با این لباس و سر و وضع نه! برو لباست و عوض کن. لباس پلو خوری تو با کفش های نو بپوش.
شعبان متعجب گفت: مگه یه راه نشون دادن لباس عوض کردن می خواد!؟
اما آقایان اصرار داشتند: همین که گفتیم! شعبان بالاجبار رفت و لباسش را عوض نمود.
در بین راه ناگهان چیز عجیبی نظر شعبان و به خودش جلب کرد !
در تاریک و روشن هوا متوجه پاهای آن دو نفر شد! شکل و فرم عجیبی داشتند!
پاهای آنها پوشیده از مو بود و حالت خاصی داشت!
اصلا شبیه دست و پای انسان نبود!
نزدیک آرامستان که رسیدند شعبان ایستاد و به جاده اصلی اشاره کرد و همین جاده رو مستقیم که بگیرید برید جلو
آقایون جن گفتند: ما نمی خوایم سلطان آباد بریم!
شعبان متعجب پرسید!
پس برای چی نصف شبی من و زابرا کردید!؟