۵ ساله ازدواج کردیم اولین بار پارسال بود خونوادش ی ناراحتی داشتن اعصابش خیلی خراب بود سر ی مسئله خیلی الکی با پشت دست زد تو دهنم چن روز باش قهربودم ولی ب هرحال کوتاه اومدم ب دلیل مشکلی ک داشتن
گذشت تا چن روز پیش سر ی موضوع چرت من رفتم تو اتاق خواب ک ادامه ندم اومد دنبالم و دوباره دست روم بلند کردوااااااااااااااااای دیوانه شدم پیش خودم گفتم باید ادبش کنم نمیدونم چرا همه وجودم شروع کرد ب لرزیدن دویدم جعبه داروها رو دراوردم تا دید ک رفتم سراغشون دوید اومد ک ازم بگیره اصلا رفتارم دست خودم نبود هلش میدادم انقد جیغ زدمو خودمو زدم و چنگ میزدم ب قرصا افتاد ب غلط کردن گفتم خودمو میکشم ک حساب کار بیاد دستت ک بفهمی دست بلند کردن رو من چ عواقبی داره و تا اخر عمر بسوزی اصلا چطور خودت اجازه میدی ایکارو کنی پا ب پام گریه کردو هزار بار معذرت خواهی کرد تا چن وقت باش سرسنگین بودم
فک نکنمدیگه جرات ایکارو کنه