انقدر ترسیده که متوجه حضور به دیوار چسبیده ی سهیل نمی شود ، صدای با حرص بسته شدن در و برخورد دو لنگه کفش در دیوار و انداختن کلید روی اپن اشپزخانه نوید ان را می دهد که حمیرا امده ، در این شانزده سال مگر می شود که اورا نشناسد ، همه چیز را به هرطرف پرت می کند ، هردو بیشتر در خود فرو میروند دلش می خواهد برادر عزیزش را که چونان بره ای رام و مطیع به خود می لرزد در اغوش بگیرد ، دلش برای اینهمه معصومیت که کم کم دارد از دست می رود ، می سوزد ، خوب می داند که کوچک ترها چه می کشند در این مواقع ، روزگاری خودش نیز به جای سعید بوده ، به جای سعید بوده که عزیزترینش راازدست داده و پدرش ..... چقدر بدش می اید از تداعی هزار باره ی خاطرات متعفن گذشته ، پس از گذشت اندکی سعید خسته را می بیند که بی تاب و منتظر می خواهد هرچه سریع تر از این محبس تاریک و نفس گیر جارخته خوابی فرار کند و ازادانه در قفسی بزرگتر برای خودش پرواز کند ، نفس بکشد و به خیال فردایی بهتر از خداوند طلب عمری دراز کند ،
کلافه به خودش می پیچد و در اخر طاقتش طاق می شود و بیرون می زند ، به اتاقی دیگر پناه می برد زیرا می داند هرچه زودتر ممکن است سودابه نیز سر برسد .
با رفتن سعید پاهایش را دراز می کند وکمی سرش را از کمد بیرون می اورد ، حجمه ی عظیمی از اکسیژن را به عمق ریه هایش فرو می برد ، یک نفس ، دونفس ،...
چراسیر نمی شود از این هواهای بهم تنیده شده....