خدایا دیگه طاقتم تموم شده.از اینکه تو اوج جوونی همیشه تنهام.از انتخاب اشتباهم تو زندگیم.از خراب کردن پل های پشت سرم.از حسرت ی زندگی عادی... مردی که همیشه نیست و به خانوادم ترجیح دادم.مردی که هرکی منو باهاش میدید میگفت مگه به زور شوهرت دادن؟الان میگه آخه کی تورو میگرفت... بعضی وقتا حق میدم اگه زن متاهلی دوس پسر بگیره...چون هرکس جای من بود حتما این کارو میکرد.کاش این مریضی یا منو بکشه یا اونو.ک حداقل یکی زندگیشو درست بگذرونه