مجرد بودم عاشق پسر عموم بودم عاشق ها خواهرش می دونست ولی به خودش هیچ وقت ابراز نکردم دختر بودم دیگه .یه روز دختر عموم بهم گفت بابام اینا میخوان واسه فلانی خواهر بزرگترتو خواستگاری کنن انگار اب یخ روم ریختن گفتم تو چیزی نگفتی گفت گفتم فکر کنم م به داداشم علاقه داشته باشه ولی بابام گفته م واسه فلانی کوچیکه .........تمام فکر کنید تمام رویاهام به هم ریخت با خودم گفتم اولین خواستگاری که بیاد شوهر می کنم که ازدواج کردن عشقم رو نبینم و یکسال نگذشت که واسه خواهر بزرگم خواستگار اومد وقتی عموم فهمید به بابام گفت دست نگه دارید تا با فلانی حرف بزنم که در پایان پسر عموم خواهرم رو نخواست اخه خواهرم چند ماه ازش بزرگتر بود.تو همین بهبوهه واسه من خواستگار اومد تو چهره خواستگارم همش تشابه با پسر عموم پیدا می کردم که دلم رو راضی کنم بابام خواست به عموم زنگ بزنه که برن تحقیق اخه نزدیک شهر عموم اینا بودن ده ساعت با ما فاصله داشتن من بلافاصله مانع شدم و نزاشتم عموم از جریان خواستگاری من با خبر شه خیلی ناراحت بودم .و ازدواج کردم بعد هشت ماه بعد که خونه عموم با بابام رفته بودیم و نامزد داشتم چند بار با پسر عموم سلام کردم فکر کردم متوجه نشده جوابم رو نداد نمی دونم ..ایا ؟؟؟ بعد از ازدواجم دوماه بعدش نامزد کرد و دو تا بچه داره خانمش دو سالم از من کوچیکتره .تمام دخترای فامیل تو مجردی می گفتن شما دو تا خیلی به هم می ایید و فلانی تو رو دوست داره ولی من هیچ وقت حرکت خاصی ازش ندیدم .پسر با ادبی بود .الان ۱۵ سال گذشته چرا نمی تونم فراموشش کنم حتی به همسرش حسودی ام میاد البته همسرم خیلی آقا و با ایمان و با محبته لعنت به من که کسی که داره راحت زندگی خودشو می کنه و معلوم نیس اصلا به من یکبار هم فکر کرده یا نه رو فراموش نمی کنم هر هفته خوابش رو می بینم چی کار کنم 😭😭😭😭😭😭😭