عزیزم سلام
من ۳۷ سالمه ۱۰ ساله ازدواج کردمو یه پسر نازنین دارم با همسرم ۱۶ ساله اشنا هستم ، ۶ سال دوست بودیم و بعد ازدواج کردیم خیلی دوستش دارم و همه زندگیم پسرمو شوهرم هست ، اما منم مثل شما عشق اولمو هیچ وقت فراموش نکردم البته عشقشو فراموش کردم اما حس شکستی که به من داد چنان تلخ و کوبنده بود که خشت خشت وجودم تمام اعتماد به نفسم همه هر چه که بودمو با خاک یکسان کرد ومن سالها طول کشد تا دوباره من بشم
۱۷ سالم بود عاشق معلم پیانوم شدم اسمش علی بود البته بعد از یه عالمه ابراز احساساتی که از اون دیدم عاشق شدم رو ابرها راه میرفتم و فکر میکردم دنیا توی اون ادم خلاصه میشه هر هفته برای اینکه بیاد خونمون لحظه شماری میکردم چند ماه بعد از دوستیمون دوست صمیمی من گفت شماره معلمتو بده من میخوام پیانو شروع کنم و من شماره رو دادم و علی برای اون هم هفته ای یکبار میرفت
من بچه بودم نمیتونستم از خونه بیرون برم و تافن حرف بزنم شاید فقط دو بار همو بیرون در حد چند دقیقه دیدیم
خلاصه میکنم داستانو چون طولانی هست اما دوست صمیمیم باهاش دوست شد و نامزد کردن و چنان ضربه ای به من خورد که من که شاگرد اول منطقه بودم رتبه ام سیزده هزار شد و کنکور قبول نشدم یکسال دیر دانشگاه رفتم در این فاصله علی و دوستم نامزدیشون بهم خورد من دانشگاه قبول شدم همون دانشگاهی که علی میرفت ، علی سال اول ارشد و من دانشجوی ترم ۱ کارشناسی
جون دادم مردمو زنده شدم تا این ماجرا رو پشت سر بذارم مردمو زنده شدم تا خودمو دوباره دوست داشته باشم ۲۱ سالم بود با همسرم که هم دانشگاهیم بود آشنا شدم و دوستی و ازدواج و بچه
نمیدونم الان چرا اینارو نوشتم این موضوعیه که من هیچوقت در موردش صحبت نمیکنم اما با خوندن تاپیکت جای یک زخم قدیمی در قلبم تیر کشید
خدارو شکر کن بهت ضربه نزد