موضوعي كه ميخوام بگم واقعا تكراريه واسه همتون ولي داره منو از پا درمياره. نميدونم كي ميخوام ادم شم كي ميخوام اين پرونده رو تو ذهنم ببندم و بهش بي اهميت باشم! موضوع مادرشوهرمه كه همه جوره روش حساسم همه جوووووره. ازش متنفرم و باعثش خودشه. تو تك تك حركاتاش با شوهرم حساسم ولي با جايي رفتنش با شوهرم اونم تنها بيشتر. جنون بهم دست ميده. ما طبقه بالاشونيم همين الان شوهرم برد برسونتش خونه دخترش. ( خواهشا موضوع كرونارو ول كنين واقعا كشش بحث كردن ندارم) من از پنجره بيرون رفتنشون،سوار شدنش تو ماشينو نگاه ميكردمو اشكم بيخود ميومد. انگار خود ازاري دارم. شده گاهي اوقات خودمو زدم😔
همه چيو ميدونم! ميدونم اونم مادره و به گردن شوهرم حق داره و از اين صحبتا ولي دلم اروم نميشه. فقط ميخوام راهنماييم كنين چيكار كنم اروم شم؟ چيكار كنم واسم مهم نباشه اخه؟؟ مادرشوهرم واقعا بد ذاته و از اوناييه كه فقط واسه شوهرم مظلوم نمايي ميكنه و منو هووي خودش ميبينه.
دارم خودمو نابود ميكنم با اين خودخوريا. كاش بشه يك نفرتون كمكم كنه قلبم ميخواد از جا كنده بشه.