یه بار ساعت یک شب با داداشم پیاده بودیم یه پیرمرد تنها و غمگین با دپایی و زیر شلواری رو صندلی نشسته بود جیگرم آتیش گرفت فهمیدم گم شده گفت چندروزه بیرونم نمیدونم خونمون کجاست گرسنش بود یه چیز شیرین میخواست براش کیک بردم زنگ زدیم پلیس خانوادشو پیدا کرد