یه پسره دختره رامیخواست خانواده دختره راضی نمیشن پسره ودختره فرار میکنن میرن باهم عقد میکنن دختر پدر نداشت راحت صیغه خوندن مادرپسره هم با افتخار میگفت میخواستن قبول کنن تقصیر ماچیه
من با شوهرم چند ماه دوست بودیم شوهرم خیلی مذهبی و بسیجی طور بود و قصدش فقط ازدواج بود ولی من خوشم‌نمیومد ازش و باهاش قهر کردم و ولش کردم چند سال بعد با پسرخاله ام نامزد کردیم ولی دیدم به دردم نمی خوره شکاکه بهم زدم یه شب ماه محرم بود توی هیئت دلم شکست گفتم خدایا یه ادمی بهم معرفی کن که باهاش خوشبخت بشم هر کی باشه فقط ادم خوبی باشه تو خواب شوهرمو دیدم که می گفت بهم زنگ بزن منم شمارش یادم رفته بود صبح پا شدم دیدم شمارش یادمه بهش زنگ زدم گفت اگه هنوز ازدواج نکردی بیا ببینمت منم رفتم و الانم ۸ ساله ازدواج کردیم جالبه اونم رفته بود مشهد و اون دعا رو کرده بود هفته قبلش
یکی از اقوام ما ب اصرار خونوادش با یه دختره عروسی میکنه بعد یه مدت زنه رو طلاق مبده میره دختر داداش زن اولشو میگیره الانم یه دختر دارن
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
