سلام ...
حدود ۵ ماه پیش با نامزدم اشنا شدم
خیلی دوسش داشتم و دوسم داشت
ولی اخلاقامون یجوری بود
دوتا ادم که میخوان حرف حرف خودشون باشه و لج باز و مغرور
۳ ماه دوستی در کنار روزای خوب بحث و قهر و اشتی داشتیم ولی سر چیزای بچه گونه
بعد ۳ ماه اومد خواستگاری و توی اون دو ماه بازم بحث یبار سر خرید لباس عقد یبار سر دفتر خونه و غیره و غیره
با اینکه همو دوست داشتیم برام ی شرطی گذاشت ک نتونستم قبول کنم چون میدونستم خانوادم قبول نمیکنن
و اونم این بود که مهریه رو هیچی نمیزنم
اگه میخوای بیا زندگی کنیم اگه نه که هیچی
و منم قبول نکردم
میگفت خییییلی میترسم از اینکه ی روز تنهام بزاری و بخوای طلاق بگیری
و خلاصه یک هفته قبل عقد همه چی بهم خورد
خییییییییلی دلم براش تنگ شده
دوس دارم یبار فقط صداشو بشنوم
ن جواب زنگمو میده ن پیامم رو
دو هفتس که جدایی افتاده بینمون
پیامارو میخونه ولی جواب نمیده
خودمو نمیبخشم که چرا ب عقلم گوش کردم و قلبمو نادیده گرفتم
دو هفتس فقط نفس میکشم زندگی نمیکنم
ینی میشه ی روزی برگرده😭
هر روز ب حلقه ای که قرار بود دستش کنم نگاه میکنم
و میمیرم