بچه ها امروز همکار شوهرم بهم ،نگ زد گفت مدارکت جامونده ،فلانی میگه بیا ببرشون،منم رفتم اداره با مامانم،مامانم فرستادم تو ،بعد ده دقیقه مامانم زنگ زد گفت بیا پسرتو ببین اینجاست،شوهر سابقم بچه هامو میبره مهد کودک اداره،منم رفتم دیدمشون،خداروشکر حال پسرم خیلی خوب بود،ب مربی مهد عادت کرده بود،ولی منو فراموشکرده بود،
خطلی دلم شکست بچه ها خیلی سخته،بچه هات دیگ نشناسنت،ببینی بچه هات ب یکی دیگ عادت کردن،فکر میکنن اون مامانشونه،خیییییییلی سخته ،
دلم گرفته،دخترم دیدم اروووم شده بود،خیلی تو خودش بود،انگار ن انگار من مادرشون هستم،روزای سختیه،پسرمو بغل کردم ارومش کردم،خوابید تو بغلم دیگ.گذاشتمش روی تخت خوابید،کمی با دخترم بازی کردم،هیچ واکنشی نشون نداد😢 خدافظی کردیم اومدیم،الان دارم میمیرم،