تو کارگاه روانشناسی همو دیدیم وایشون عاشق من شد!حالا عاشقم که نه.
خوشش اومد یا هرچی.یه سال گذشت وایشون به من پیشنهاد اشنایی واسه ازدواج دادن ،من قبول کردم.
الان یه جلسه رفتیم کافه.پسرخوبی بود.باشخصیت.سنتی نبود.من مطلقم اصلا مشکلی نداشت ولی....
من تو کارگاها قبلا میدیدم خیییلی اجتماعیه وبا خانوما ارتباطش خوبه
یه بارم دیدم تودوستاش زن مطلقه هست داشت پسره خاطره تعریف میکرد،زن دست زد به سرش گفت آخی
اینم چیزی نگفت
تو کافه ام گفت از وقتی وارد روانشناسی شدم نماز نمیخونم و...هشت ساله
حالا نمیدونم،بهشم نگفتم ولی خیلی مغزمو میخوره این