بعدازدوماه پسرهمسایمون اصرارکردباهام دوست بشه ومنم بعدازچندوقت باهاش دوست شدم بعدش مامانم یهوفهمیدوپسره گفت میام میگیرمش کاش نمیگفتی کاش من دوست نمیشدم دوباره پسرحالم بهم گفت زودازدواج نکن بزاریکم بگذره ولی مامانم دست بردارنبودوپسرخالم موقع طلاقم به مامانم گفت من دخترتومیگیرم ولی مامانم بهم گفت دخترخل نشواون نمیادتوروبگیره ومن ساده بازغول حرفای مامانموخوردموبااون پسره ازدواج کردم