برگ ریزانم ؛ بهارم را به یغما برده اند
بادها صبر و قرارم را به یغما برده اند
حال پاییز من از شور زمستان، بدتر است
باغ پر بار انارم را به یغما برده اند
سال ها چنگیز ها با اسب هاے یڪه تاز
خانه ام ایلم تبارم را به یغما برده اند
مثل انسان نخستینم ولے آواره تر
سیل ها دیوار غارم را به یغما برده اند
چشم هایم را مے آویزم به در، دیوانه وار
میخ ها دار و ندارم را به یغما برده اند
در دل انگشت هایم شور شادے مُرده است
تار تب دار ِ سه تارم را به یغما برده اند
جار مے زد دوره گردے ڪوچه هاے شهر را
آے مردم روزگارم را به یغما برده اند