🌹دوستان کمی طولانیه..ولی هم مسخرست هم حرص درار..ممنون میشم بخونین و دلجوییم کنین🌹
ما بعد چند سال با کلی دعا و ثنا و دار و دوا باردارشدیم..
با هم توافق کردیم که فقط به بابا مامانامون بگیم و ازشون قول بگیریم که تا قبل سونو قلب که هفت هفتگیه به کسی چیزی نگن.
ولی مادر شوهرم خیلی بی تفاوت به حرف و نظر ما رفت به هممممه خبر داد..کل روستای شوهرم خبر دار شدن.
شوهرمم خیلی عصبانی شد ولی مامانش گفت بخاطر شوق و ذوقی که داشتم نتونستم خودمو بگیرم
بعد با شوهرم توافق کردیم تا چهار ماهگی قضیه دوقلویی رو به هیییچکی نگیم
با اینکه خیلی دلم میخواست به آبجیم بگم..و میدونم که آبجیم و مامان بابام به کسی نمیگن..ولی من بخاطر قراری که با شوهرم داشتم نگفتم به کسی.
تا اینکه شوهرم رفت خونه باباش اینا.بعد که برگشت با تمام شرمندگی گفت که یه چیزی بگم دعوا نمیکنی😳.گفتم نه..گفت به مامانم گفتم!!!ولی خیالت راحت جون خودمو قسم داده که به کسی نگه😊
خیلی ناراحت شدم که زیر قول قرارمون زده..ولی به خودم دلداری دادم که عیب نداره..طفلی خیلی ذوق زده بوده از دهنش در رفته
هفته بعد که باز رفت و برگشت..گفت بابامم خبر دار شده😓
گفتم چجوری!؟گفت مامانم که باهات یه دفعه تلفنی حال و احوال میکرده از دهنش در رفته که نی نی هات چجورن..بابامم شنیده
ولی خیالت راحت!بابام ارواح باباشو قسم خورده به کسی چیزی نمیگه
منم گفتم باشه ببینیم چجور نمیگه
حالا امروز مادرشوهرم میگه برادرشوهرم اومده خونشون و گیر داده که ما خواب دیدیم دوقلو دارن.راسته؟پدر شوهرمم گفته آره بابا جون خوابتون راسته😏
😬😬😬😬
حالا من دیگه برام مهم نیست که کی میدونه کی نمیدونه
بیشتر از این ناراحتم که چرا اینقدر راحت بدقولی میکنن
اون از شوهرم اون از مامانش و باباش