بچه ها خیلی هذتون میدونید شرایط من چطوریه.
یک هفته ک ب طور رسمی جدا شدم.هشت ماهه ک روند طلاق رو پیش گرفتم.
چون وهرم بچه هامو برده اصلا از نظر روحی حالم خوب نیست.امروز غروب مامانم داشت غذا میکشید بخوریم.یهو یاد دخترم اغتادم چقد لوبیا پلو دوست داشت.،ی لحظه حلوی چشام سیاهی رفت.افتادم زمین.طبق معمول غش کردم.بازم مامانم و زن همسایمون زردنم بیمارستان.بعد خالم میاد خونمون ذختر همسایه میگ رفتن بیمارستان.
خلاصه خالم و پسرش اومدن بیمارستان.منم دکتر گفت فشار عصبی بهت وارد میشه اینطور میشی،ی سرم زد.خلاصه تو اتاق ک بودیم پسر خالم و خالم اومدن احوال پرسی،خالم هی داشت دلداری میداد ک ناراحت نباش .بچه هات خوبن و فلان.
بعد پسر خالم ب دیوار تکیه داده بود.پشت سر همه ایستاده بود.ی لحظه حس کردم چشمک زد.گفتم ن بابا این چ فکری.بعد چند دقیقه بازم زد.
من فک میکردم چون چشام ضعیف و حارم خوب نیست اشتباه میکنم.
خلاصه عینکمو زدم نگاش کردم دیدم داره میخنده.و اشاره میده انگار ابجوش ریختن رو سرم.
اون لحظه ب عمق فاجعه پی بردم.فهمیدم ک چقدر بدبختم.
خیلی دلم شکست.خدا اون شوهر نکبتمو لعنت کنه.ک حالا هر بی سر و پایی ب خودش چنین اجازه ای میده.
دیگ مامانم اینا رفتن ازانس بگیرن من تف کردم انداختم جلو پاش،
دیگ فهمید جریان چیه.نیومد خونه رفت.
ماماهم برگشتیم خونه.
خیلی حالم بده بچه ها.چقدر دلم میخاد ازین شهر برم.جایی ک هیچ مردی وجود نداشته باشه.
من جگرم خونه برای بچه هام بعد این بی شرف اینطور رفتار کرد.خالم زن خوبیه ب احترام اونه ک حرفی نزدم بهش.وگر ن دلم. میخاست جرش بدم اشغالو