اونروزی ک این امضا رونوشتم چقدر خوشبخت بودن.بچه هام کنارم بودن،بغلشون میکردم.
ولی الان یک ماه بیشتر ک ندیدمشون،خیلی دلخورم از روزگا،از بختم از شانسم.سرنوشتی ک تا تونستم باهاش جنگیدم اما شکستم داد،جگر گوشه هام ازم دور کرد،من ب امید این ک دوباره بیارمشون پیش خودم نفس میکشم.دعا منید این قدرت رو پیدا کنم،بدون منت هیچ کس بزرگشون کنم.دلم پر میکشه برای دیدنشون،برای بغل کردنشون،برای دیدن لبخندشون.حالم بده بچه ها😔😔😔
چقدر مرگ میتونه ارومم کنه😢
یک جذبه خاص داره،ک منو بی اختیار ب سمت خودش میکشه،دلم میخاد تجربش کنم همین الان