وازاونجابدبختی واسترسای من شروع شد.هر روزمامان میرفت دادگستری.من یه بچه تقریبا4ساله تواون محیط آدمای خلافکار رومیدیدم که به پاهاشون ودستاشون زنجیره.وهمیشه استرس داشتم نکنه مامان من روهم بندازن زندان.همش تودلم دعامیکردم که برای مامانم اتفاقی پیش نیاد.اطرافیان بعدازجدایی مامانم دیگه کاری به مانداشتن.نه توجهی ونه محبتی.فکرش روبکنین تواون سن کم چه استرسایی روکشیدم.وبعدهم خانواده مامانم ماروطردکردن دل یه بچه رو میشکوندن.من شدم سنگ صبورمامانم.اون باهم درددل میکرد.گریه میکرد.ومن یادگرفتم که بایدمحکم باشم.تااینکه مامانم توسن14سالگی من حمله پانیک بهش دست میداد.اونقدرحالش بدمیشدکه گریه میکردمیگفت دارم میمیرم.تقریباهرشب اینجوری میشد.ومن با وجودسن کم دلداریش میدادم براش آب قند درست میکردم.وازخدامیخواستم درد مامانم به جون من بیادتا اینقدر زجر نکشه.وخداصدای من روشنید2سال بعدخودم پانیک گرفتم.یادمه حالم 10برابرازمامانم بدترمیشد.طوری که انتظارمرگ رومیکشیدم.