یادمه 3ساله بودم.یه دخترکوچلوکه عاشق پدرش بود.بابام عزیزترینم بود.همیشه همزاه بابام بودم.
خب؟
خب عزیزم
تایپ نکردی از قبل؟
عوضش من از بچگیم از بابام خاطره ندارم 😞همش خواب خواب خواب بی غیرتی اه
کاش تایپ شده بود
خب ...
از داستان زندگی هایی ک تو نی نی سایت نوشتن میتونن ی کلید اسرار بسازن
ولی یه روزکه مثل همیشه همراه بابام بودم .بابام بادوستش رفت داخل یه خونه خرابه
خب
ودیدم که یه پودری ریخت روی پوست آلمینیومی آدامس موزی وبافندک گرفت زیراون ورق وسریع پودرسیاه شد.اومدم خونه به مامانم گفتم که بابام چیکارکرد.واونجابودکه مامانم فهمید.بابام هروئین میکشه
این موضوع باعث شدمامانم بفهمه.ویه روزصبح مامانم بامن رفت دادگستری.من سردر دادگستری رونگاه کردم ودیدم یه ترازوبزرگه.برام جالب بود.
لايکم کنيدبعدابيام بخونم
مامانم درخواست مامور داده بود برای بابام.وقتی اومدیم خونه.پدرم پرسیدکه کجابودین.ومنم گفت یه جایی بودکه بالاش یه ترازو بزرگ بود.این باعث شدکه پدرم متوجه بشه.وازخونه زدبیرون.وتا2سال برنگشت.به عبارتی فرارکرد
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
2 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
