2777
2789
عنوان

داستان زندگی من

| مشاهده متن کامل بحث + 3538 بازدید | 36 پست

خلاصه رابطه ام باهاش خیلی کدر شده بود هنوز عاشقش بودم ولی اون  امیر سابق نبود ! اون همه وعده وعیداش همه دروغ بود بهش زنگ میزدم پشیمون میشدم  برای عید رفتیم شمال سال تحویل زنگ زدم بهش به بهانه تبریک  خونشون شلوغ بود گوشی رو داد به مامانش که تبریک بگم چقدر تحقیر شدم زودم قطع کرد ! 

خدایا شکرت 🫀

عیدم همین طور با بی مهریاش گذشت شب سیزدهم بهش زنگ زدم گفت قطع کن میگیرمت!

اینجا به خودم اومدم!! به خودم گفتم تورو نمیخواد احمق جا زده از دهم اسفند جا زده دنباله چی هستی تو اینقدر حقیری افتادی دنبالش چی داره شرایط مالیش خیلی خوبه تحصیلات داره خانوادش خوبن ؟ واسه چی اینقدر داری خودتو کوچیک میکنی بیا منو بگیر همون جا قیدشو زدم یه گوشی ان ۷۳ نوکیا داشتم خیلی دخترونه بود از بالا خاموش میشد گوشیمو خاموش کردم کله وجودم میلرزید میدونستم راه برگشتی نیست هم عاشقش بودم هم ازش متنفر بودم خطمو دادم به مامانم یه سیم ازش گرفتم چون مامانم کلی ثبت نام کرده بود و منتظر بود گرون بشه بفروشه کلی سیم کارت داشت 

خدایا شکرت 🫀

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

رفتم یاهو قبلا با یه پسری تو اینترنت دوست بودم بچه قیطریه بود دو تا مهندسی داشت و خیلی مثبت بود ولی رابطمون جدی نبود یه بار با دوستای مشترکمون رفته بودیم تنگه واشی چیزی بینمون نبود ولی هم خیلی خوش تیپ بود هم خیلی مودب دیدم انلاینه منم چراغمو روشن کردم سریع پی ام داد که بابا کجایی چرا اصلا آن نمیشی راست مبگفت شب و روز من امیر بود من حتی تو ایدیم نمیرفتم اون موقع ها چه برسه چت کنم !

خدایا شکرت 🫀

سال ۸۶ بود که خیلی یاهو رو بورس بود باهاش چت کردم و گفتم درگیر یه قضیه خواستگاری بودمو با سانسور یه چیزایی براش تعریف کردم  خیلی تعجب کرده بود و تو اون اوضاع شروع کرد به ابراز علاقه که اره من اصلا فکر نمبکردم تو تو این سن قصد ازدواج داشته باشی اون متولد ۵۸ بود من ۶۶ گفتم اخه پیش اومد وگرنه منم به فکرش نبودم 

خدایا شکرت 🫀

 اسمش سعید بود پسر بدی نبود ولی خیلی مثبت و سرد بود من خوشم نمیاومد از این تیپ پسر ولی از نظر روحی خیلی خسته بودم شاید کسایی که شکست عشقی خوردن حاله منو درک کنن چشمم دنباله امیر بود ولی امیر جا زده بود فکر میکردم هیچ وقت دیگه کسیرو نمیتونم دوست داشته باشم اون شب بزرگترین  اشتباهه  زندگیم رو کردمو برا فراداش با سعید قرار گذاشتم 

خدایا شکرت 🫀

فردا صبحش سعید اومد دنبالم با هم رفتیم کوه یه کوله بزرگ اورده بود پر خوراکی من خودمو اوکی نشون میدادم ولی خیلی داغون بودم میگفت تا صبح نخوابیده و از حرفام تعجب کرده  میگفت همش تورو تو لباس عروسی تصور میکردم گفت تو دختری هستی که رو هوا میبرنت نزدیک بود از دستت بدم من دوستت داشتم و دارم ولی فکر نمیکردم قصد ازدواج داشته باشی من اصلا انگار تو این دنیا نبودمو نمیشنیدم چی میگه فقط لبخند میزدم بهش گفتم منم قصد ازدواج نداشتم تو این سن ولی پیش اومد که بیان و صحبت کنن که قسمتم نبود میگفت میخواد با مادرش صحبت کنه تا دیر نشده و به قول خودش نبردنت بیام خواستگاری اصلا عقلم نمیرسید که دارم چه اشتباهی میکنم ولی خسته بودم حوصله دوستی با کسی رو نداشتم دوست داشتم ازدواج کنم و از فکر امیر بیام بیرون سعیدم خیلی خوب بود بهترین و لاکچری ترین رستورانا منو میبرد خیلی متین و عاقل و منطقی بود درست بر عکس امیر ولی امیر تو قلبم بود دلم براش ضعف میکرد دلتنگ صدای مردونه اش بودم اون بلند بلند حرف زدنش اون شور حالش اون شیرینیش اون دیوونه بازیاش مهربونیاش ولی مغرور بودمو قیدشو زده بودم خطمم که  خاموش کرده بودم پل ارتباطیمون رو قطع کرده بودم 

خدایا شکرت 🫀

فردا صبحش سعید اومد دنبالم با هم رفتیم کوه یه کوله بزرگ اورده بود پر خوراکی من خودمو اوکی نشون میدادم ولی خیلی داغون بودم میگفت تا صبح نخوابیده و از حرفام تعجب کرده  میگفت همش تورو تو لباس عروسی تصور میکردم گفت تو دختری هستی که رو هوا میبرنت نزدیک بود از دستت بدم من دوستت داشتم و دارم ولی فکر نمیکردم قصد ازدواج داشته باشی من اصلا انگار تو این دنیا نبودمو نمیشنیدم چی میگه فقط لبخند میزدم بهش گفتم منم قصد ازدواج نداشتم تو این سن ولی پیش اومد که بیان و صحبت کنن که قسمتم نبود میگفت میخواد با مادرش صحبت کنه تا دیر نشده و به قول خودش نبردنت بیام خواستگاری اصلا عقلم نمیرسید که دارم چه اشتباهی میکنم ولی خسته بودم حوصله دوستی با کسی رو نداشتم دوست داشتم ازدواج کنم و از فکر امیر بیام بیرون سعیدم خیلی خوب بود بهترین و لاکچری ترین رستورانا منو میبرد خیلی متین و عاقل و منطقی بود درست بر عکس امیر ولی امیر تو قلبم بود دلم براش ضعف میکرد دلتنگ صدای مردونه اش بودم اون بلند بلند حرف زدنش اون شور حالش اون شیرینیش اون دیوونه بازیاش مهربونیاش ولی مغرور بودمو قیدشو زده بودم خطمم که  خاموش کرده بودم پل ارتباطیمون رو قطع کرده بودم 
خدایا شکرت 🫀

مامانم در جریان ارتباطم با سعید بود و میگفت خوبه باهاش صحبت کن بزار امیر از فکرت بره بیرون اونم بی تجربه بود بهم نمیگفت عجله نکن بزار اول امیر حل بشه بعد به کس دیگه ای فکر کن البته منکه هنوزم فکرو ذکرم امیر بود میمردم براش ولی جا گذاشته بود منو چاره ای نداشتم که منم از زندگیش برم خلاصه روزا میگذشت سعید خیلی بهم توجه میکردو دوستم داشت با مامانش صحبت کرد مامانش هم موافقت  کرده بود بیان خواستگاری پدرشم فوت شده بود فقطم یه برادرم داشت همسن من بود مادرش با مامانم تماس گرفت و قرار گذاشتن برای خواستگاری که با مادر و برادرش اومدن ما هم خودمون بودیم با مادر بزرگمو دایی بزرگم سعید خیلی تیپ خاصی بود چشمای سبز چهارشونه قد بلند صورت ظریف و بلوند بود اصلا شبیه ایرانیا نبود خودش میگفت هر کشوری میرم فکر میکنن روسم تحصیلات داشت و زبانش فول بود وقتی وارد شدن یه سبد گل قشنگ و گرون اورده بودن خودشم خیلی با کت شلوار و کروات برازنده بود  لبخند رضایت رو رو لب همه اعضای خانوادم دیدم پدرم مادرم داییم همه با افتخار نگام میکردن ولی من هیچ حسی نداشتم مادرشم خیلی محجبه بود استاد فقه بود ولی برخوردش اوکی بود تا وارد شدن منو بوسید و خیلی خوش رو بود سعید برا مهندسی ای تی هنوز دانشجو بود ترم اخرش بود یه چند باری گفت سعید دانشجوعه تدریس میکنه و پروژه میگیره بچه با عرضه ای اینا رفتن و جو خونه ما نسبت به بعد رفتن مادرو خواهر امیر ۱۸۰ درجه فرق داشت مامانم خوشحال بود داییم به من گفت دخترم برات شرط گذاشتن چادری شو قبول کن یه چادر سر کن به جاش خوشبخت میشی اینا خیلی خوبن  البته سعید خودش خیلی روشن فکر بودو اصلا همچین چیزی نخواست ازم خلاصه  قرار شد هفته اینده بیان برا بله برون  برا هفته اینده ما هم دایی وسطیمو و با زنش رو و چند نفر از اقوام نزدیک رو گفتیم من اولین نوه بودم که داشت ازدواج میکرد همه ذوق داشتن روز بله برون هم یه سبد گل قشنگ لیلیوم صورتی و سفید اوردن برام کله وسایلمم داده بودن میلاد نور خیلی خاص و شیک بسته بندی کرده بودن با یه حلقه نشون جواهر پرنس که خیلی با ارزش بود دهنه همه فامیلمون باز مونده بود خودشم خیلی خوش تیپ بود بلوز کراوتش با دسته گلی که برام اورده بود هارمونی داشت واقعا سنگ تموم گذاشته بود کم کم داشتم بهش علاقمند میشدم اینکه اینقدر جلو خانوادم سربلندم میکنه و باعث میشه تحسینم کنن اینکه اینقدر پای حرفاش وایمیسته و مردونه عمل میکنه منو راضی میکرد ولی عاشق نه ! 
خدایا شکرت 🫀

همه چیز داشت خوب پیش میرفت من نامزد کرده بودم و از فکر امیر اومده بودم بیرون سعیدم پسر خوبی بود فکر میکردم یه آینده خوب باهاش دارم غافل از اینکه سر نوشت یه خواب دیگه ای برام دیده و اوضاع این جوری اروم نمیمونه! وقت محضر گرفتیم رفتیم ازمایشامونو دادیم روز بله برون مهریه رو رو ۱۱۰ تا بستیم با اینکه ما مهریه بالا رسم داشتیم ولی خب سعید کیس خوبی بود نباید سر مهریه چونه میزدیم یه روز که با  سعید رفته بودم بیرون گفت یه مشکلی پیش اومده و زد زیر گریه گفتم چی شده گفت مامانم به عقدمون رضایت نمیده میگه ۱۱۰ تا سکه زیاده مهرش  باید بشه ۱۴ سکه که اقای خامنه ای هم عقدتون کنه من همین جوری خشکم زد گفتم این که حرف خود شما بود چرا الان زدین زیرش من خانوادم محاله قبول کنن !( قبل من دختر خاله های نا تنیم عروس شده بودن نه وضع مالی خوبی داشتن نه تحصیلات هر کدوم ۷۰۰ ۸۰۰ تا مهرشون بود یه جورایی مامانمو داییام اونارو راهی کردن خونه بخت الان که من خودم اولین نوه بودم و شرایطمونم خوب بود واقعا میدونستم قبول نمیکنن سر همین ۱۱۰ تا مامانم دل چرکین بود )اونم به پهنای صورتش اشک میریخت و میگفت اگه بابام زنده بود مامانم نمیتونست با من این کارارو کنه منم عینه یخ نه گریم میاومد نه هیچی من گریه هامو برا امیر کرده بودم سعیدم برام یه انتخاب منطقی بود فقط پیش خودم  میگفتم خدایا چرا شانسه من اینجوریه  چرا همچین ادمایی سر راهم قرار میگیرن اینم بگم اینا تو قیطریه مستاجر بودن یه خونه ۷۰ متری تو جنت اباد داشتن که بعدها فهمیدم خونه ای که توش زندگی میکنن هم اجاره ای وضع ما از اونا خیلی بهتر بود همه اینارو تو نامزدی فهمیدم ولی برام مهم نبود میدونستم زرنگ و با استعداد و زندگیمون رو میسازه خلاصه برگه ازمایش یه ماه مهلت داشت ۲۳ خرداد وقت محضر داشتیم تو یه محضر که فقط ازدواج بود سعید میگفت نمیخوام طلاق وازدواج باشه باید فقط ازدواج باشه خودش پیدا کرده بود محضرو مامانشم زده بود تو برق و میگفت با ۱۱۰ تا نمیام محضر ! مامانمم میگفت نشون پس میدیم اصلا و ابدا نمیپزیرم اینا زدن  زیر حرفشون دو روز مونده بود به وقتمون سعید گفت مامانمو راضی کردم میاد خوشحال نبودم انگار تو این دنیا نبودم اصلا اینقدر خل بودم با مامانم رفتم از مزون تو پاسداران مانتو عقد و کفش و کیف خریدم خیلی بی تجربه بودیم نمیدونستیم این وظیفه داماد اصلا این چیزا به نظرمون مهم نبود روز عقدم مامانشو تو محضر دیدیم خوش رو بود به رو خودش نیاورد مام به رو خودمون نیاوردیم مشکلی پیش اومده   .خالم نازایی داشت بهم  گفته بود  وقتی خطبه عقدتو میخونن دعا کن من بچه دار شم حین خوندن خطبه عقد من فقط امیرو دعا میکردم نمیدونم چرا از نظرم نمیرفت و دلم همش براش میلرزید  بعد عقدم دوتایی رفتیم رستوران و جشن گرفتیم اینقدر خر بودم نگفته بودم رستوران رزرو کن خیلی بی دل و دماغ بودم مامانم میخواست برام جشن  مفصل نامزدی بگیره شام عقدو اونا باید میدادن که اصلا پیشو نگرفتم خلاصه من شدم زنه سعید ! 
خدایا شکرت 🫀

بهم گفت ایشاالله خوشبخت بشی منو ببخش برو برو ایشاالله که لیاقتت رو داشته باشه من الان مکه ام فقط اومدم اینجا تورو از خدا بخوام ولی قسمت نبوده هر دو گریه میکردیم هق هق میزدیم گفت اگه خوشبخت شدی که هیچی اگه هر وقت هر مشکلی داشتی رو من حساب کن دیگه تنهات نمیزارم ۵ تا بچه ام داشته باشی برام مهم نیست من مجرد میمونم 

خدایا شکرت 🫀

خیلی حالم بد شد خیلی دلم میخواست بمیرم تمام اون روزا که داشتم میمردم براش و فکر میکردم ولم کرده اوضاع رو روبه راه کرده بود و اومده بود من چرا با یکی دیگه عقد کرده بودم چرا منتظر نموندم چرا گوشیمو خاموش کردم اگه میخواست منو چرا اونقدر بد باهام رفتار میکرد چرا اون قدر عوض شده بود من الان یه ادم متاهلم ! امیر دیر کرد یا من زود رفتم ! مامانمو صدا زدم  دویید اومد تو اتاق گفتم مامان چرا به من نگفتی به موبایل تو زنگ زده  چرا نگفتی مامانش زنگ زده تو که میدونستی چقدر دوسش داشتم ! توکه اونارو نگفتی الان چرا گوشی رو دادی بهم خب اینم نمیگفتی گفت به خدا دلم سوخت گفت از مکه زنگ میزنم جلو خونه خدام مگه من چی کار کردم که نمیزارید باهاش حرف بزنم التماس کرد گریه کرد گفتم خودت نا امیدش کنی قبلا هم زنگ زده بوده به مامانم و مامانم بهش گفته بچه من خیلی عذاب کشید مگه خودت نگفتی به درد هم نمیخورین فرهنگمون به هم نمیخوره چی شد پس که اونم ابراز پشیمونی میکرده تا جلو در خونمونم اومده گفته من خواستگار دختر خانم فلانی ام شنیدم نامزد کرده اونم گفته بله عقد کردن همه اینارو با گریه به مامانم گفته بود وقتی اینارو میشنیدم دلم میخواست بمیرم مامانمم باهام گریه میکرد بهم  گفت مامان اون به دردت نمیخوره ندیدی سر دو تا حرف مامانشو خواهرش یهو چقدر عوض شد چقدر با من بد حرف زد راست میگفت امیرم خیلی سوتی داده بود حدود ۳۳ روز به من محل سگ نداد یه عزیزم بهم نمیگفت اونکه همیشه قربون صدقه ام میرفت چقدر تحقیرم کرد منم پیشه خودم گفتم وقتی که هنوز دختر خونه بودم و وضعیتم اینجوری نبود فقط به ساز خانوادش رقصید  الانم که من متاهلم برای همیشه از دستش دادم ! رفتم حموم نشستم زیر دوش هق هق میزدم مامانم هی میومد اونم گریه میکرد میگفت پاشو برو ارایشگاه حالم خیلی بد بود ولی خودمو جمع جور کردمو به زندگیم برگشتم و رفتم ارایشگاه ...
خدایا شکرت 🫀

سعید عروسی نمیاومد  چون  اقوام دورمون بودن و نمیدونستن من عقد کردم و بهش کارت نداده بودن ولی میخواست کت وشلوار بپوشه  بیاد دنبالم بریم اتلیه عکس بگیریم هیچ عکس اتلیه ای نداشتیم با هم به این بهونه بریمو یه عکسی داشته باشیم از دوران عقدمونمامانمم میخواست برامون جشن  عقد بگیره  که مادرش گفت موسیقی باشه من نمیام فامیلام نمیان باید دف بزنید منم ابروم میرفت جلو فامیلامون ترجیح دادم بیخیالش بشم کلا خیلی منعطف بودم و همه  اینا بعد عقد مطرح شد و مامانش خودشو نشون داد موهام تا کمرم بود لایت کرده بودم رفتم ارایشگاه براشینگ کردم یه ارایش دخترونه و مژه برام گذاشت خیلی عوض شده بودم لباسمم یه لباس قرمز عروسکی خوشگل بود که از یه مزون خوب تو دبی خریده بودم وقتی با مامانم و خاله هام وارد عروسی شدیم همه فامیل دورمون گرفتن به مامانم میگفتن وایییی دخترتو دادی چه زود ما اصلا فکر نمیکردیم تو به این زودیا دخترتو شوهر بدی ! منم تو دلم میگفتم خبر ندارین دخترش چه دسته گلی به آب داده یه نیم ساعت تو جشن بودم سعید زنگ زد گفت جلو تالارم بیا بریم همیشه حالم با سعید معمولی بود نه خوب بودم نه بد روزا فقط میگذشت انتخابی بود که تو عصبانیت کردم ! و باید پاش وایمیستادم.کله تهران رو رفتیم یه اتلیه جور نشد چند تا عکس بگیریم شاید بیست تا اتلیه رفتیم جور نشد که نشدهمیشه  کنار سعید احساس امنیت میکردم عاقل و منطقی بود  فکر میکردم میشه بهش اعتماد کرد غافل از اینکه سعیدم  به زودی قرار خودشو نشون بده! 
خدایا شکرت 🫀
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز