2777
2789
عنوان

داستان زندگی من

| مشاهده متن کامل بحث + 3538 بازدید | 36 پست

سعید برای تکمیل مهندسی ای تی ش باید میرفت استرلیا اون اوایل که صحبت ازدواج شد بهم گفت اگه ازدواج کنیم که نمیرم یا عقب میندارم بعد عروسی با هم میریم یه دو سال  میمونیمو و برمیگردیم  اصلا جدی نشون نداد این قضیه رو که من بخوام روش زوم کنم  ولی کم کم   شروع کرد به ساز رفتن زدن ! که آره من برم بعد دو سال بیام عروسی کنیم یا تو از بابات پول بگیر بیست هزار دلار بیا با من تو هم اونجا دو سال زبان بخون یعنی خرج خودتو بده!! اون پولم باشه به عنوان جهیزیه ات ! بعد در کمال پر رویی میگفت  البته بیایم هم که نمیشه جهیزیه نداشته باشی اون موقع هم حتما از دلشون نمیاد و بهت جهیزیه میدن کار پدر من  لوازم برقی خونگیه میگفت مگه میشه کوزه گر از کوزه شکسته اب بخوره من بهش گفتم من نمیتونم از خانوادم جدا شم به مادرم وابسته ام واقعا هم تو ۱۸ سالگی یه موقعیت خوب برای تحصیل و ازدواج تو لندن رو به خاطر همین وابستگیم رد کرده بودم که سعید پیشش هیچ بود ! از اون اصرار از من انکار خیلی عوض شده بود خسیس شده بود صد بار منو میبرد کریم خان برای خرید حلقه میگردوند و من انتخاب میکردم باز میگفت حالا بعدا میایم  اونی که برا بله برون همچین نشونی برام خریده بود !   از اون طرفم حلقه پلاتین میخواست که قیمتش سه برابر حلقه من میشد روزی که داشتم از بابام پول میگرفتم برا حلقه اش سال ۸۷ یه تومن داد پوله ۵ تا سکه تمام بود یعنی الان نزدیک بیست تومن فقط حلقه داماد! بابام  بهم گفت بابا جون طلا نمیندازه؟ مومنه ؟  خب نقره بندازه چرا پلاتین !! راستم میگفت اصلا مابقیشو خودش میداد ! مرتب برا جهیزیه سفارش میداد فرش دستباف بخر  یخچال ساید بخر من عاشق فرش دست بافم خودشون فرشاشون ماشینی بود ! من هیچی نمیگفتم فقط غصه میخوردم که چرا اینقدر  عوض شده  دیگه جاهای گرون منو نمیبرد همشم میگفت تو این اوضاع هزار تومنم هزار تومنه فقط فکر پول جمع کردن و رفتن بود  بدون من میگفت نمیای زنمی باید بمونی برم و بیام میرفت مهمونی  مختلط بجه های دانشگاه مشروب میخورد   منو نمیبرد !  یا مثلا میرفتیم یه فست فود معمولی میگفت بعد ازدواج از این خبرا نیستا ! باید اشپزی کنی منم چون شکست خورده بودم میخواستم زندگیمو حفظ کنم و خیلی منعطف بودم اصلا باهاش بحث نمیکردم خیلی رفتارایی کرد که فهمیدم اون اوایل طمع کرده و با دکور خوب پا پیش گذاشته مادرشم چون بهش اعتماد نداشت مهریه رو مبخواست کم کنه.  سر رفتنش یه شب بحثمون شد گفت من اختیارم دسته خودمه میرم تو هم باییییید منتظر بمونی  بعد اون دو هفته ازش خبری نبود نه زنگی نه چیزی  مامانم کم و بیش در جریان بود ولی کس دیگه ای نه خلاصه مامانم گفت نکنه بره تو بمونی زیر عقدش با یکی از داییم هام و بابام رفتن جلو در خونشون که اصلا پایین نیومده بوده و مامانشو فرستاده بوده مامانشم به مامانم گفته بوده خانم فلانی خیر باشه لشکرکشی کردی شما از روز اول میدونستین به دانشحودارید دختر میدین مامانمم گفته بوده پسرتو صدا کن اومدم بیست هزار دلارو بهش بدم اونم گفته بوده نیست البته اون ۵ خونه بود قایم شده بوده چون مامانمینا اخر شب رفتن خلاصه اختلافمون علنی شد همه حرفاشو و کاراشو به خانوادم گفتم یکی از دایی هام وکیله گفت صبح میری مهرتو محضر میزاری اجرا ممنوع خروجش میکنیم این داره میره الانم برا همین قایم شده داره کارای رفتنشو میکنه قصدش اینه بره بعد زنگ بزنه تورو خر کنه ! تو هم مجبوری تا ۵ سال منتظر باشی قانون پشت مردهر
خدایا شکرت 🫀

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

بهم گفت ایشاالله خوشبخت بشی منو ببخش برو برو ایشاالله که لیاقتت رو داشته باشه من الان مکه ام فقط اوم ...

یه جاش جا افتاد اینجا که امیر زنگ زدو باهام حرف زد و بهش گفتم جا زدی و منو جا گذاشتی منم از زندگیت رفتم ! اونم گریه میکردو مبگفت چرا ازدواج کردی چرا ولی منکه گریه میکردم قربون صدقم میرفت و میگفت مقصر منم خودتو ناراحت نکن 

خدایا شکرت 🫀

تا صبح نخوابیدم با مامانم حرف زدم که تو این مدت چقدر عوض شده ! الان که فکر میکنم بعد حرف زدنم با امیر انگار زندگیه مشترکم با سعید تکون خورد از همون شب حتی یه عکس دو نفره نشد بگیریم ! بعدش هم تبدیل شد به یه مرد متوقع و مادی و اویزون و بی مسولیت  قبلش اصلا اینجوری نبود خیلی منطقی بود خیلی لارژ بود یه کادو میخرید اندازه پول کادو هم پول میداد کادو رو تزیین کنن ! ولی الان از بابا من پول میخواست ! فرداش با مامان بابام رفتیم محضری که عقد کردیم نامه گرفتیم بردیم ثبت ممنوع خروجش کردیم ماشینشم توقیف کردن دقیقا حدسمون درست بود داشت میرفت چون بعد این کار سر کله اش پیدا شد اومد به التماس و خواهش که باهات حرف بزنم ولی من تصمیممو گرفته بودم  میخواستم ازش جدا شم پدرم مخالف بود مادرم پشتم بود فامیلم جز داییام نگم براتون که چه جوری میچزوندنم و حرفاشون به گوشمون میرسید وسط این خواهش التماس های سعید داییم که وکیله گفت پسر خوب تو دردت ممنوع خروج شدنته تو بیا حق طلاق محضری بده بهش اینم  بره مهرشو ببخشه هنرشو داشتی یه ماهم فرصت میدیم راضیش کن  اونم قبول کرد  اومد محضر و امضا کرد منم مهرمو بخشیدم یه وکالت مشروط یه ماهه دیگه هم تنطیم شد که من بعد یه ماه میتونم اقدام کنم‌ که اون ارزش قانونی نداشت داییم گفت پاره اش کن از فردا برو دادخواست طلاق بده بگو من  باکره ام این اقا هم از ازدواج  پشیمون شده ول کرده رفته ! از نظر قانون خیلی پیش افتادم ! ولی واقعیت چی بود طلاق تو ۲۱ سالگی!!!! هیچ وقت اون شبو یادم نمیره مامانم رنگ مو تیره گرفت نشست خودش موهامو رنگ کرد به پهنای صورتش اشک میریخت منم گریه میکردم وسطش میخندیدم مبگفتم مامان مثلا میخوای بگی اتفاقی نیافتاده ؟ اونم با گریه میخندید و موهامو رنگ میزد صورت مامانم هیچ وقت یادم نمیره الهی بمیرم چقدر ناراحت بود حتی بیشتر از من چه جور تک و تنها پشتم واستاد تو رو همه رفت گفت بچه من یه دختر عاقلیه الان فهمیده این ادم حسابی نیست و به دردش نمیخوره اتفاقی ام بینشون نیافتاده  فردا بره با دو تا بچه بیاد خوبه ! یه روز که رفتم دادگاه و از اونجا رفتم خونه مامان بزرگم یه حسی بهم میگفت به امیر زنگ بزن میترسیدم تحویلم نگیره اون موقع که من مشکلی نداشتم جا زد الان که دارم طلاق میگیرم که عمرا باهام بمونه ! 
خدایا شکرت 🫀

دلمو زدم به دریا از خونه مامان بزرگم زنگ زدم بهش دو تا بوق خورد جواب داد با تعجب گفت  بله شماره خونه مادربزرگمو سیو داشت با ترس  و  لرز و خجالت  گفتم سلام خوبی صداش عوض شد خوشحال شد گفت سلام قربونت برم سلام عشقم کجایی نگران شدم فکر کردم اتفاقی افتاده  گفتم کی از خونه مادر بزرگت به من زنگ زده مردمو زنده شدم گفتم امیر من دارم جدا میشم فکر کردم باید بهت بگم واااای خدا میدونه چی کار کرد خیلی خوشحال شد داد میزد میخندید سوت میزد دیوونه شد اصلا دلیلشو نپرسید فقط گفت اگه پا پیچته و اذیتت میکنه به جونه خودت میکشمش گفتم نه کارام داره پیش میره وکالت دارم خیلی خوش حال شد خیلی عوض شده بود  روز ۱۳ مهر حکم طلاق گرفتم و از سعید جدا شدم امیرم  بعد جدا شدنم سریع به مادرش گفت مادرشم سریع زنگ زد به مامانم برای قرار خواستگاری پاهام رو زمین نبود خیلی خوشحال بودم هم من هم امیر  مامانم اول مخالف بود بارها امیر باهاش حرف زد بابامم مخالف بود بابامو خودم با آبغوره گرفتن راضی کردم تو این اوضاع مامانه امیرم کمرشو عمل کرد و خواستگاری من یه ماه عقب افتاد شب   قبل خواستگاریمونم امیر از استرس خونریزی معده کرد ! روز موعد فرا رسید این سری عینه ادم حسابی ها خانوادگی اومدن پدرش خواهراش برادرش خودش مادرش منم داییم هام بودنو مامان بزرگمو خودمون خلاصه همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد سر همه چی به توافق رسیدن و قرار مدارارو گذاشتن ۷ دی عقد کردیم ۲۹ اسفند ۸۷ هم ازدواج کردیم اخر زمستون اول بهار زندگی مشترکمون رو شروع کردیم امیر کلی بدهی داشت اون سال  قبل ازدواجمون ورشکست شده بود ۷۰۰ میلیون بدهی داشت ولی دلمون با هم خوش بود کنار هم زندگیمونو ساختیم خدا دو تا پسرم بهمون داده الانم خداروشکر اوضاع زندگیمون خوبه ..
خدایا شکرت 🫀
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

بدحجابی

mohammad1fm | 2 دقیقه پیش
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز