من سه سال پیش ی شهر دور سر یه کاری قبول شدم و رفتم شهشهر داغونیه هیچ مکان تفریحی نداره،مردمشم ساعت ۸ میخوابن کلا تو کار حرف در اوردنن،من سال اول که اومدم چون اینجا خیلی بده هیشکی بهم سر نمیزد تنها و داغوون شده بودم خیلی بد بود کولر خراب میشد کپسول ۴طبقه میبردم میاوردم شرایط سختی بود چون تنها بودم خیلیا میومدن بهم پیشنهاد بد میدادن خلاصه از برنامه بیتالک با ی نفر اشناشدم همشهری خودم بود اونم موقعیت خوبی داشت باهاش اشنا شدم خیلی حواسش بمن بود خیلی توجه میکرد منم چون تنها بودم دلم می۷واست یکی بهم توجه کنه حمایتم کنه فک کردم خدا دعاهامو شنیده خوشحال بودم ی روز که رفتم شهرمون واسه نذری گفت چون دیشب زحمت کشیدین نذری داشتین میبرمت فردا شب ابگرم خستگی از تنت بیرون بیاد خلاصه رفتیم دو تابلیط گرفت من رفتم و گوشیمو گذاشتم تو ماشینش ،شب که بر میگشتیم اهنگ نیمه گمشده ی منو گذاشت من فک میکردم میخواد بهم پیشنهاد بده رفتم خونه ب خواهرمگفتم از خواستگاری میکنه بعد از دوساعت از همه ی صحفه ی گوشیم اسکرین شات گرفته بود هر جی با دوستم گفته بودم و بعدش تلفنمو هک کرده بود و باهرکی صحبت کردم از میپرسید تموم گذشته ی متو زیرو رو کرده بود سر تیپ و حجاب اینا خیلی بهم گیر میداد من دوسش داشتم با اینکه من ساده میپوشم ولی هین سخت میگرفت ی بار بهشگفتم تکلیفت چیه گفت ن تو ازم ی سال بزرگتری من سنتی ازدواج میکنم منم قیدشو زدم بعد سه روز اومده بود محل کارم وایساده بودو التماسم میکرد خلاصه از ی طرف محبت میکرد از یطرف اذیت من عاشقش بودم بعد ی روز اومدو گفت میخوام ازدواج کنم من یخ کردم باهاش تموم کردم بعد از چندماه فهمیدم ازدواج کرده و خانمش بارداره حالا تو این مدت وضعیت واتساپ منو چک میکرد بعد ازدواجش با اینکه من بلاکش کردم با خطای مختلف بهم پیام میده