راستش الیزابت ی مثال ساده بزنم کوچیکترینشو میگم
ما خودمون شهرستانیم هم مامان من و هم شوهرم اینا تو ی شهرستانیم
اما من و شوهرم بخاطر کارمون اومدیم تهران
ما هر بار برای مرخصی میریم شهرستان خونه مادر شوهرم میگه خب پاشین جمع کنیم بریم خونه رسول(برادر شوهر کوچیکم)بدون اینکه اون ب ما زنگ زده باشه
من هر بار جواب نمیدادم و میپریدم ب شوهرم ک ب اونچه برای من تعیین تکلیف میکنه
اما اینبار تا گفت من بلند داد زدم من نمیام شما میخوای برو
اونم یهو ترسید یواشکی رفته بود ب شوهرم گفته بود ب زنت اینجوری گفتم اونم گفت ن ن ن ن با عصبانیت
شوهرمم گفته بود زن من بلده خودش کجا بره کجا نره
و خلاصه بعد اون دیگه هیچ وقت نگفت کجا بریم