سلام دوستان
امروز چهار صبح بود بیدار شدم یه حال عجیبی داشتم...
رفتم سمت پذیرایی خونمون دیدم مادر بزرگم با چشمای سفید اونجا نشسته
اصلا ازش نترسیدم رفتم کنارش نشستم با هم میوه خوردیم حرف زدیم
مادر بزرگ من وقتی 7 ساله بودم فوت کرد
یهو شوهرم از اتاق اومد بیرون گفت صدام کرد
برگشتم سمتش ولی تا رو برگردوندم دیدم مادر بزرگم نیست! !
شوهرم گفت با کی حرف میزنی گفتم مامانبزرگم اینجا بود
شوهرم یکم نگاهم کرد هیچی نگفت دستمو گرفت برد تو اتاق دوباره خوابوندتم
خواباور داده بود بهم تا نیم ساعت پیش خواب بودم هرچی هم ازش میپرسم میگه چیزی نبود تب داشتی توهم زدی
درحالی که مطمئنم مریض نبودم و مادر بزرگم خیلی واقعی بود حتی یادمه دستاشو فشار دادم...
خیلی حالم بده واقعا